سعید ادامه داد: الهی مادر فدات بشه! کلا امروز توی کل خونواده ی اشرفی روزه قربون صدقه رفتن مادرا بود!
نرگس خندید و گفت: بعد از قربون صدقه رفتن نوبت چی بود؟!
سعید-آها! بعد قربون صدقه رفتن...
نیما ادامه داد: نوبت رساندن خانوم های والده به منزل بابا عبدالحسین بود برای...
سعید ادامه داد: برای تر و تمیز کردن خانه بعد از عروسیه دیشب!
نیما-و ما هم به عنوان پسر های بزرگ خانواده نقش شوفر مامان جان هامون رو تا خونه ی بابا عبدالحسین...
سعید ادامه داد: و در خانه ی بابا عبدالحسین هم نقش حمال یا نه محترمانه تر بگم باربر رو به عهده داشتیم!
نرگس بلند خندید.
سعید-نخند دخترم! درک کن یه کم! به عمرم شوفره حمال...اَه! ینی باربر نشده بودم که به یاری حق و مدد والده ی عزیزتر از جانم شدم!
خنده ی نرگس شدت یافت.
نیما-هِعی! بخند، بخند که حالمون خنده داره!
نرگس-حالا مامان جان ها کوشن؟! شما چرا اومدین؟!
سعید-مامان جان ها مشغول تمیز کاریَن با پسر جان هاشان!
نیما-مامانا و وحید و مجید و عماد و فردین موندن اونجا رو تمیز کنن! ما دو تا هم به بهونه ی
خوابیدنه سعید فرار رو بر قرار ترجیح دادیم!
سعید-البته فقط خواب من نبود! فکر کن از شیش و نیم صبح هِی بالا و پائین کن آخرشم مامان
فریبا یه لقمه نون خالیَم بهمون نداد! هِی میگفت کار کنین بعد بهتون ساعت دهی میدم! گمونم
میخواست ما رو به دیدار حضرت عزرائیل مشعوف کنه!
نیما-بله دیگه! چهار تا پسر و ده تا نوه ی پسر! گمونم میخواست طرح تنظیم خانواده رو اجرا کنه!
نرگس بلند بلند میخندید و آن دو لقمه ای میخوردند و باز اتفاقاتی که در طی دو ساعت گذشته
برایشان در خانه ی بابا عبدالحسین افتاده بود با پیاز داغ زیادی تعریف میکردند!
بعد از تمام شدن صبحانه سعید بلند شد و در حالی که کش و قوسی به بدنش میداد گفت: دستت
درد نکنه دخترم! من میرم بخوابم پسرم! تا ساعت ده و نیم طرف اتاقت بیای خودم شقه ت
میکنم! اون از دیشب اینم از امروز! از بعد از ظهرم که باید برم آتش نشانی شیفتمه!
نیما-برو داداش! خیالت راحت، بیدارت نمیکنم!
سعید که رفت نرگس پرسید: این بنده خدا رو چرا آوردیش اینجا؟! میبردیش خونه شون!
-این بنده خدا هم مثه من بدونه ناشتا مونده بود...توو خونه شونم که خواهر نداره مثه من واسش
صبحونه آماده کنه!...بعدشم کاری نداره که...یه دو ساعت توو اتاقم میخوابه بعد میره دیگه!
نرگس ابرویی بالا انداخت و چیزی نگفت. بعد از جمع کردن میز صبحانه و شستن ظرف ها به
پذیرایی رفت. نیما روی مبلی نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد. نرگس هم رفت و کنارش
نشست و دستش را دور گردنش حلقه کرد و گونه اش را بوسید: اینم بابت زحمتای دیشبت
داداش گلم!
نیما خندید و گفت: خدا جونه اون بنده خدا رو سلامت نگه داره! به بهونه ش خواهرمون ما رو ماچ
کرد بعده مدتها!
نرگس کوسن را برداشت و به پهلوی نیما زد و معترض گفت: اصن نباید ماچت میکردم!
نیما دست نرگس را گرفت و خندان گفت: خب حالا قهر نکن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸