قلبش محمکتر در سینه اش میکوبید اما هنوز هم آرام بود! نیما که ماشین را پارک کرد، با هم پیاده شدند و وارد مسجد شدند. گنبد و گلدسته ی برنجی که با لامپ های تزئینی آذین بسته شده بود زودتر از همه چیز به چشم می آمد! خانه اش هم مانند خودش زیباست! کف حیاط تمام از سرامیک های ساده پوشیده شده بود! بنای مسجد بزرگ بود و دو در ورودی یکی مخصوص خانوم ها و یکی مخصوص آقایان داشت!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 38
با هم تا دم ورودی ها رفتند و از هم جدا شدند و هر کدام از یک ورودی وارد مسجد شدند. جلوی هر دو ورودی پر از کفش بود! خدا را شکر هنوز مردمی هستند که برای نماز به مسجد بیایند! نرگس وبال را نمیتوانست دربیاورد ولی در پای چپش برای حفظ احترام مسجد دمپایی نپوشید و به همین دلیل بیشتر میلنگید! چشم چرخاند و چند خانوم را با چادر گلدار دید که داشتند آماده ی نماز میشدند. هنوز دو دقیقه ای تا اذان باقی مانده بود. کف مسجد را با موکت و فرش پوشانده بودند و چند قالیچه کوچک دستباف هم در کناره های مسجد بود! میشد حدس زد که آن ها جزو هدایای مردم به مسجد هستند! سقف مسجد بلند بود و
لوستر تقریباً بزرگی وسط آن به همه جا نور میپاشید! دیواره های مسجد هم کاشی کاری شده بودند! در کنار دیوار سمت راست یک قفسه قرار داشت که بر روی آن قرآن های کوچک و بزرگ، مفاتیح الجنان، صحیفه ی سجادیه، نهج البلاغه و مهر های بیشماری بودند! جلوتر از قفسه هم دو میز و صندلی مخصوص افرادی که باید نشسته نماز بخوانند قرار داشتند! نرگس ابتدا یک مهر و یک قرآن کوچک از درون قفسه برداشت و سپس روی یکی از صندلی ها نشست. صدای اذان از بلندگوی مسجد بلند شد.
هنوز تا جمع شدن جمعیت و قامت بستن برای نماز فرصت داشت؛ پس قرآن کوچک را باز کرد و اولین آیه ای که به چشمش خورد را خواند: الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ!
و چه قدر این آیه مناسب حالش بود! لبخند زد و از همان آیه به خواندن ادامه داد.
نماز تمام شده بود و حالا آن دو روی سکوی بلوکی کنار حصار مسجد نشسته بودند تا از خودشان، عقایدشان و آینده شان بگویند. هر دو بر خلاف ساعات گذشته کاملاً آرام و بر خودشان مسلط بودند!
-خب از کجا شروع کنیم؟!
نرگس-از اسمتون! من اسم شما رو نمیدونم آقای صالحی!
صالحی خندید و گفت: جدی؟!...مسعود هستم! مسعود صالحی!
-خب آقا مسعود یه کم بیشتر از خودتون بگین!
25- ساله، مدرس و مترجم زبان انگلیسی، دانشجوی حقوق، سربازیَم رفتم! ینی وقتی اولین بار
کنکور دادم و اون چیزی که میخواستم قبول نشدم رفتم سربازی! واسه همینه دو سال از بچه های
کلاسمون بزرگترم!(خندید)...اوووم! لازمه از خونواده مم بگم؟!
-هر طور مایلید! ولی ما قراره درباره ی خودمون حرف بزنیم نه خونواده هامون!
-اوهوم! درست میگید! خب سؤالی باشه درخدمتم!
-چرا دانشگاه آزاد نرفتین؟! وضعیت مالیتونم یه کم شرح بدین!
مسعود خندید و گفت: بابام کشاورزه اونقدرا نداره که شهریه ی دانشگاه آزاد بده...وضعیت مالیمم...خب بد نیست!...خونه دارم! ینی چون خواهر کوچیکم به خاطر دانشگاهش با من زندگی میکنه بابا سهم الارث منو بهم داد و منم با فروشش خونه گرفتم و خرج و مخارج دانشگاه خواهرمم تا الان دادم!...حقوقمم اونقدری هست که بتونم گلیم خودمو از آب بیرون بکشم!
-خب خدا رو شکر! حالا شما اگه سؤالی دارین بفرمائین!
-این پابند چرا همش به پاتون بسته س؟!
-پای راستم مادرزادی فلجه...این وبالم بسته م تا بتونم راحت راه برم!
-وبال؟!
-من بهش میگم وبال! چون همه جا باهامه!
-عجب! خب به جای وبال بگین "هِلپا"! (خندید) پای کمکی! پای یدک!...عجب اصطلاحی شد!
هر دو خندیدند. نرگس فکر کرد او پر بیراه هم نمیگوید! هلپا ترکیب جالبتری است!
-خب چرا رشته ی فلسفه رو انتخاب کردین؟!
-چون از نظر من فلسفه بیشتر بر اساس تفکرات آدمیه! و منم آدمیَم با تفکرات
پیچیده!(خندید)...اونقدر پیچیده که کسی نمیفهمتشون!
مسعود خندید و گفت: امتحان کنید! شاید من بفهمم!
-ولی فعلا باید در مورد ازدواج حرف بزنیم!
-اوهوم! خب پس از تفکراتتون راجع به ازدواج بگین تا به بحثمونم ربط داشته باشه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 39
-مغز، متفکر و فرمان دهنده!...قلب، عاشق و فرمانبر!...هیچکدوم از دیگری مهمتر و برتر نیستن!
مغز بدون قلب زنده نیست و قلب هم بدون مغز! دو تا عضو کاملاً متفاوت! حتی در اندازه و نوع کار و نیاز هاشون با هم فرق دارن! ولی با هم که باشن آدم زنده س و زندگی میکنه! مغز، مَرده! چون اساساً موجود متفکریه! ولی بدونه قلب دیگه نه زنده س و نه میتونه فکر کنه! قلب، زنه! چون اساساً موجود عاطفی و عاشقیه! همه ش به همه بی دریغ محبت میکنه و عشق میورزه! ولی بدون مغز دیگه نه زنده س و نه میتونه عشق بورزه و محبت کنه! ساده س! همون اندازه که قلب و مغز با