رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 53 چشم از معصومه که گویی در خلسه بود برداشت و برگشت تا سجاده اش را جمع کند. وقتی مسعود بلند شد تا سجاده را سر جایش بگذارد، معصومه هم از آن حال عجیبش بیرون آمد و متوجه اطرافش شد! نفس عمیقی کشید: این همه آرامش از کجا اومد؟! خدا نکنه فکر کردی این نمازو برای تو میخونم؟! هوم؟! نه! اشتباه نکن!(پوزخند زد) جمله اش تلخ بود! دل میشکست! اما خدا صبور بود! کم کم خودش به آغوش خدا میرفت! کم کم خودش از حرف این روزش شرمنده میشد! بالاخره میرسید روزی که مهربانی خدا را درک کند! خدا دانسته بنده اش را صدا میزد و بنده نادانسته داشت اولین قدم را برمیداشت! خدا صبرش زیاد بود و مهربانی اش زیادتر! روزی میرسید که معصومه به قدرتِ مهربانی خدا پی ببرد! روزی در همین نزدیکی... مشغول خوردن ناهار بودند. مقابل هم نشسته بودند و طبق معمول نه حرفی میزدند و نه به هم نگاه میکردند! معصومه چند بار سعی کرده بود چیزی بگوید اما نتوانسته بود: دِ بگو دیگه! نمیمیری که! یه کلام بگو میخوام برم خرید! اجازه میدی یا نه؟! نگاه خیره و متعجب مسعود برای چهارمین بار! پوزخندی زد و گفت: مگه اجازه ی من مهمه براتون! معصومه مانند برق گرفته ها شد! نگاه گیجی به مسعود انداخت: ینی بلند گفتم که شنید؟! از خجالت سرخ شد و لبش را به دندان گرفت. دختری که حتی برای شب بیرون از خانه ماندن از پدر و مادرش اجازه نمیگرفت حالا برای یک خرید رفتن ساده اجازه گرفته بود! آن هم وقتی که فکر میکرد دارد با خودش حرف میزند! دلش میخواست زمین دهن باز کند و او را ببلعد! کاش حداقل اینطور این مسئله را نمیگفت! حداقلش با آگاهی حرفش را میزد نه اینطور ناخودآگاه که غافلگیر شود! نفس عمیقی کشید و در دل به خودش لعنت فرستاد! سرش را بلند کرد و به مسعود نگاهی انداخت تا مطمئن شود لعنتش به خودش را در دلش گفته و مسعود چیزی نشنیده است! من من کنان گفت: نگفتی برم یا نه؟! مسعود نیم نگاهی به او انداخت و سرش را به نشانه ی تأسف تکان داد و چیزی نگفت! معصومه اخم کرد: مردک فکر کرده کیه! حیف کارم گیرته! مسعود بلند شد و معصومه یک لحظه فکر کرد نکند این را هم بلند گفته! اما نه! مسعود ناهارش تمام شده بود و بدون حتی یک تشکر خشک و خالی از آشپزخانه رفت. معصومه کلافه هوفی کشید: دیوونه س به خدا! خیلی از دست مسعود و این اخلاق هایش عصبانی بود. حرصش در آمده بود! اما باید خودش را کنترل میکرد. آینده اش چیزی نبود که با این رفتار ها بیخیالش شود! بعداً جواب تمام این بد اخلاقی های او را میداد اما الان باید صبور میبود! باید نرگس میبود! چند نفس عمیق کشید و با خود تصمیم گرفت که امروز را بیرون نرود. میز ناهار را جمع کرد و ظرف ها را شست. به اتاقش رفت و مشغول تمام کردن کار های نیمه کاره اش شد. وقتی کارش تمام شد ساعت چهار بود. به آشپزخانه رفت. تصمیم داشت برای خودش چای دم کند. اما بعد فکری به سرش زد: آره! اینه! یخچال را ورنداز کرد. به جز یک ویفر کاکائویی چیز دیگر که بشود با چای خورد نبود: هوووف! اینم غنیمته! بیست دقیقه بعد سینی چای در دست، پشت در اتاق مسعود ایستاده بود. چند نفس عمیق کشید و تقه ای به در زد و وارد شد. چشمی در اتاق چرخاند. حسن کوچولو روی زمین با اسباب بازی هایش مشغول بود. یک سری کاغذ روی تخت دو نفره ی وسط اتاق پخش شده بود. مسعود هم پشت میز تحریرش نشسته بود و مشغول کار بود. حتی سرش را هم برنگرداند! معصومه به کنار میز تحریر رفت. روی میز تحریر پر از کاغذ و کتاب بود. معصومه سینی چای را گوشه ای از میز که کاغذی نبود گذاشت. و پنجمین نگاه متعجب و نه چندان خیره ی مسعود! معصومه به او لبخند مهربانی زد و فنجان چای اش را برداشت و بدون حرفی روی تخت دو نفره نشست و به حسن کوچولو خیره شد. حسن دمر خوابیده بود و با ماشین کوچکش سرگرم بود. دستانش را تا آخرین حد ممکن دراز کرده بود و سعی میکرد ماشینش را بگیرد؛ اما با برخورد نوک انگشتانش به آن، ماشینِ کوچک از او دورتر میشد! کمی خودش را جلو میکشید و باز همان صحنه تکرار میشد. معصومه خیره به او و دنیای بچگانه اش لبخند میزد. آن قدر این کار را تکرار کرد که دیگر نِق نِقش درآمد. معصومه استکان چای را روی تخت گذاشت و به آرامی کنار حسن کوچولو روی زمین دراز کشید. ماشین کوچکش را نزدیک او گذاشت و لبخند پسرک را سیر تماشا کرد. با دستش به پشت کوچک حسن چند ضربه ی آرام زد که حسن کوچولو خیلی خوشش آمد و خنده ی بلندی کرد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 54 از شنیدن صدای خنده ی او مسعود برگشت و به آن ها نگاهی انداخت. اخمی کرد اما چیزی نگفت...