معصومه که متوجه منظور او نمیشد با تعلل و دو دلی کمی شیشه ی ماشین را پائین داد تا صدای مرد را بشنود. اولین چیزی که شنید صدای خنده های مرد بود.
-چرا پائین نمیدی شیشه رو آبجی معصومه؟!
آبجی معصومه؟! معصومه از تعجب چشمانش گرد شد.
مرد که تعجب او را دید گفت: نیما هستم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸