-ببین اقا ما اینجا طلبه‌ایم اردو اومدیم. الانم خیلی دارم ریسک میکنم که بدون اجازه گفتم بیای تو . اگه مسولمون بفهمه برای من و این دوستم خیلی بد میشه . پس لطفا بی سروصدا برید تو اتاقم لامپا رو خاموش میکنم بگیرید بخابید. منم میرم اتاق دوستم. فقط پتو رو روصورتتون بندازین که اگه کسی شما رو دید فکر کنه منم که خوابیدم -این وقت شب بخوابم؟ هنوز که سرشبه -پ ن پ انتظار دارید تا صبح یه قل دو قل بازی کنیم یه وقت حوصله‌تون سر نره سعید که از طرز صحبتم خنده‌ش گرفته بود درحالی که از پله‌ها میرفت بالا گفت -شما من و یاد خانم معلم دبستانم میندازی وقتی عصبانی میشد شبیه شما میشد یکم بهم برخورد با اخم کوچیکی گفتم -اگه من جای معلم دبستانت بودم طوری ادبت میکردم که مدیریت زمان دستت بیاد. مجبور نشی این موقع شب حیرون و سرگردون باشی -راستی اسم این دوستتون چیه خیلی آدم ضدحالیه برعکس شما که خیلی گلید سعید نگاهی به علیرضا انداخت و گفت -ببخشید من یکم رکم علیرضا با ناراحتی نگاهی به سعید انداخت و خیلی جدی گفت -ببین پسر جون حقت بود همون بیرون بمونی طعمه سگ و روباه بشی تا بفهمی با صاب‌خونه درست صحبت کنی علیرضا این و گفت و باسرعت پله ها رو بالا رفت و رفت تو اتاقش منم هرچند از حرف این یارو خوشم نیومد ولی خب از ماجرای صبحی و دعوای من و علیرضا قلبا راضی بودم که حالش گرفته شد 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از عشق تا پاییز قسمت ۱۵ سعید و بردم تو اتاقمون و از اینکه اتاقم بهم ریخته بود عذرخواهی کردم سعید نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت و گفت -شما اینجا چند نفرید؟ -حول و حوش ۶۰ نفر -شصت نفر؟؟ پس بقیه کو؟ -رفتن امامزاده برمیگردن -معذرت میخوام اسم شما چی بود -اسماعیل، دوستام بهم میگن اسی، خواهر برادرامم داش اسمال صدام میزنند. ولی خودم اسماعیل رو بیشتر دوست دارم، هجده ساله با این اسم زندگی میکنم سعید خندید و گفت -یعنی میخوای بگی ۱۸ سالته؟ -گفتم قبل از اینکه سنمو بپرسی خودم بگم، شما چند سالتونه -بیست و پنج سالمه، دانشگاه یزد پزشکی میخونم دوسال دیگه مونده تا بشم پزشک -یعنی میخوای بگی دکتری -گفتم قبل از اینکه شغلمو بپرسی خودم بگم من و سعید باهم خندمون گرفت. بامزاح گفتم -پس اهل تلافی هستید -نه زیاد ولی خب خوبی‌ها رو تلافی میکنم نمی‌دونم سعید میخواست کلاس بذاره یا حرفش بی‌ریا بود به‌هرحال لبخندی زدم و گفتم -ان‌شاالله موفق باشید، من بااجازه‌تون برم پیش دوستم شما هم راحت بخوابید فقط پتو یادتون نره حتما رو سرتون باشه -باشه حتما لامپ اتاق و خاموش کردمو از اتاق رفتم بیرون قدم اولو که برداشتم صدای سعید من و جذب خودش کرد -آقا اسماعیل؟ -جانم؟؟ -این لطف تو هیچ وقت فراموش نمیکنم دوباره لبخند روی لبم اومد و با یک شب بخیر گفتن به اتاق محمدتقی مومنی رفتم که ناصرم اونجا بود ناصر و مومنی که شیطنتاشون مثل هم بود در حال خوش و بش و تخمه پوست کندن بودند منم طبق معمول شروع کردم به غر زدن و گفتم -انگار نه انگار درس و بحث دارین هر از گاهی لابلای بازیاتون یه سری به کتاب هم بزنید بد نیست خاک خورد طفلی بس که بسته موند -باز که تو گیر دادی ول کن تروخدا این موقع شب کی درس میخونه که ما بخونیم یکم از ناصر یاد بگیر ببین چه پسر خوبیه. مگه نه ناصر؟ ناصر که تخمه تو دهنش بود نگام کرد و باتعجب پرسید -تو هنوز بیداری -آره اومدم امشب اینجا بخوابم اگه مشکلی نیست مومنی پرید تو حرفمو گفت -نه مشکلی نیست به شرط اینکه مث بچه آدم بگیری بخوابی و تو کار دیگران دخالت نکنی وگرنه..... یکم جدی شدم و گفتم -وگرنه چی؟؟ مومنی که فقط اهل حرف زدن بود نه عمل با عینک مسخره‌ش خندید و گفت -وگرنه من و ناصر از اینجا میریم -آها از اون نظر راحت باش از همین الان میتونی بری ولی ناصر جایی نمیره. مگه نه ناصر ناصر که بی‌طرف دعوا بود سکوت کرد و به تخمه پوست کردنش ادامه داد خیلی خسته بودم از ناصر پرسیدم -کجا بخوابم -رو تخت من بخواب -تو کجا میخوابی -رو زمین دیگه کجا بخوابم بنظرت؟ خیلی خسته بودم و حوصله تعارف تکه پاره کردن با ناصر و نداشتم که مثلاً بگم نه داداش این چه حرفیه من رو زمین میخوابم تو رو تخت بخواب از خدا خواسته گرفتم خوابیدم تازه چشمام گرم شده بود که صدای مومنی چرتمو پاره کرد -اسماعیل؟؟ اسماعیل خوابی؟؟ -آره اگه بذاری -اسماعیل تو اتاقت کسیه؟؟ با این سوال چشمام کاملا باز شد و با من‌ومن کردن گفتم -نه کسی نیست چطور مگه؟ -پس این کفشای آنتیک مانتیک مال کیه دم در اتاقت -وااااای خدای من کفشاا