یه دستی به سر و صورتم کشیدمو از ناصر پرسیدم -من تیپم خوبه ؟؟ ناصر هم بدون اینکه جوابمو بده رفت تو هال و کلی خورد تو ذوقم با گفتن یاالله و بسم الله وارد هال شدم عمه و مامان و بابا داشتن با هم صحبت میکردند. با دیدنم عمه استقبال گرمی ازم نکرد معلوم بود از چیزی ناراحته منم بعد از احوال پرسی و روبوسی با عمه‌خانم سمت اتاقم رفتم هنوز دستم به دستگیره در اتاق بود که عمه گفت -بشین اسماعیل کارِت دارم _چشم لباسامو عوض کنم خدمت میرسم تو اتاقم رفتم و سریع لباس راحتی هامو پوشیدم و به بقیه پیوستم. _خوبی عمه خوش اومدی. راه گم کردین بچه‌ها چطورن مشتاق دیدارتون بودیم عمه با صدای خشکی که انگار به زور داره تحملم میکنه گفت -از احوالپرسی های شما. از تو که طلبه‌ای انتظار بیشتری میره به عَمّت سر بزنی -بله حق با شماست عمه‌جون این و گفتم و با خنده ای زورکی به پدر و مادرم نگاه کردمو گفتم -خب دیگه چه خبر گفتین کارم دارین عمه که تا اینجای ماجرا حتی درست هم نگاهم نکرده بود سمت من چرخید و گفت -بابات راست میگه؟؟ شوکه شدم نگاهی به بابام انداختم و باتعجب پرسیدم -بابام چی میگه؟ -پرسیدم حرفای بابات چه‌قدر واقعیت داره؟؟ -کدوم حرفا عمه خب به منم بگید بفهمم نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز 🍄قسمت ۲۰ بابام خواست سر صحبت و باز کنه که عمه پرید وسط حرفش و گفت -بابات میگه این تویی که مخالف ازدواج با فاطمه‌ای. میگه خودش و مادرت هیچ مخالفتی ندارن و مخالفت فقط از ناحیه توئه دنیا رو سرم خراب شد یه لحظه احساس ضعف شدیدی بهم دست داد. آخه بابا چطور میتونه این‌قدر بی‌انصاف باشه که همه کاسه کوزه ها رو سر من خراب کنه. خودش... مامان.... همه میدونند که من دختر عممو دوست دارم اما..... تو دلم گفتم خیلی نامردی بابا...تو فکر بودم که صدای عمه بلند شد -چرا ساکتی؟ -چی بگم عمه‌ جون -بگو این حرفا چه‌قدر صحت داره؟ نگاهی به بابام انداختم برای اولین بار نگاه اخم‌الودی بهش انداختم کمی مکث کردم یه حسی بهم میگفت الان بهترین فرصته فقط کافیه به عمه بگم بابا دروغ میگه اون وقت بابا مجبور میشه با ازدواج من و فاطمه موافقت کنه. اما من خوب پدرمو میشناسم اون و مامان یه‌دنده و لجبازن مرغشون هم یه پا داره شاید من تبرئه بشم اما رابطه‌ی خواهرو برادر بدجور شکرآب میشه و بهم میخوره اما اگه خودم رو فدا کنم فوقش عمه بامن قهر میکنه اما با برادرش نه ولی چطور میتونستم دروغ بگم من که خوب میدونم بابام مخالفه همه میدونند که من و فاطمه همو دوست داریم. خدای من بدجور سر دوراهی قرار گرفتم کاش همه اینا خواب باشه. یه طرف پدرمادرم یه طرف عمه و دخترش -اسماعیل؟؟؟ -جانم عمه -به چی فکر میکنی چرا جوابمو نمیدی؟؟ نکنه؟؟ حرف عمه رو بریدم با اینکه باب میلم نبود اما مجبور شدم دروغ بگم دروغی که سالها تاوانشو تنهایی پس دادم. یه نگاه به بابام انداختم و گفتم -آره عمه حق با بابامه من فعلا میخوام درس بخونم یعنی هنوز آمادگی تشکیل زندگی رو ندارم امیدوارم درکم کنید دیگه نمیتونستم حرف بزنم یک کلمه دیگه، منجر به شکستن بغضم میشد. از جام پاشدم و رفتم اتاقم سرمو گذاشتم رو بالشت و زار زار زدم زیر گریه. تمام سعیمو میکردم که صدای گریه‌هام تو اتاقم حبس بشه. صدای عمه که داشت بهم بد و بیراه میگفت راحت شنیده میشد. عمه داشت پشت در کلی حرف بارم میکرد. که تو لیاقت دخترمو نداری و من تو اتاق زار زار گریه میکردم حالم از خودم بهم میخوره وقتی تو حساس‌ترین مسئله‌ی زندگیم حق انتخاب ندارم از یه طرف هم صدای بابا که داشت به عمه میگفت آبجی من شرمنده‌م اسماعیل جوونه، عقلش قد نمیده، خوب و بد تشخیص نمیده بیشتر اعصابمو بهم میریخت. بالاخره عمه خانم تشریفشونو بردند. با رفتن عمه بابا اومد داخل اتاقم -میخام باهات حرف بزنم پتو رو کشیدم رو سرم و گفتم -حوصله ندارم میخوام بخوابم -ولی من باید باهات حرف بزنم خواستم جواب بابا رو بدم که ناصر اومد تو اتاقم -چی کارش داری بابا تو که به خواستت رسیدی این وسط اسماعیل خراب شد نه تو بابا نگاهی به ناصر انداخت و گفت -تو دخالت نکن -اتفاقا الان جای دخالته. شما حق ندارین طبق سنت‌های قدیمی فکر کنید و هرچی شما بگید بچه‌ها بگن چشم. الان فرق میکنه دو نفر باید خودشون همو بخوان نه اینکه شما انتخابش کنید حوصله جر و بحث نداشتم به ناصر گفتم -تمومش کن حوصله ندارم نمی‌خوام چیزی در این مورد بشنوم الانم همتون برید بیرون می‌خوام تنها باشم ناصر نگاهی به مامان که تا الان ساکت بود انداخت و گفت -ببین مامان من مثل اسماعیل نیستم هرچی شما بگید بگم چشم. من با هرکی دلم بخواد ازدواج میکنم مثل علیرضا