رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق تاپاییز قسمت ۲۱ یادمه قبل از اینکه طلبه بشم هم مقید بودم نماز و روزم به جا بود ارتباط با نامحرم، حلال و حروم حالیم بود و این باعث میشد که به احترام پدر و مادر حساس باشم و تمام سعیمو بکنم که اونها از من رنجیده نشن. لازم به ذکره که اسم پدرم ابراهیم بود و این مسئله باعث میشد محبوبیت خاصی جلوی پدرم داشته باشم. یادمه بچگی هام وقتی شیطنت میکردم به لطف اینکه اسمم اسماعیل بود و بابام ابراهیم بود کتک نمیخوردم و این تبعیض کمابیش باعث تحریک و حسادت دیگر برادرانم میشد. من و ناصر تو ناز و نعمت بودیم بچه های آخر خانواده که همه چیشون فراهم بود محبت بیش از اندازه خانواده مخصوصا پدر و مادر باعث شد یکم لوس و نازک نارنجی بار بیایم. در مسئله‌ی رضایت پدر و مادر تمام سعیم این بود که باعث شد خیلی زود دختر عممو فراموش کنم طوری که انگار اصلا تو زندگیم نقشی نداشته و نخواهد داشت یادمه به انتخاب مادرم وارد حوزه شدم. من یه نوجوون مذهبی بودم که چیز زیادی از حوزه نمیدونستم وقتی هم مادرم بهم گفت میخوام تو و ناصر طلبه بشید مثل همیشه گفتیم چشم تمام کارهارو مامان انجام میداد و ما فقط رفتیم آزمون دادیم. یادمه روز آزمون من آخرین نفری بودم که از جلسه امتحان اومدم بیرون و ناصر اولین نفری بود که برگشو تحویل ناظر داد و الان که دارم به گذشته فکر میکنم خدا رو شکر میکنم که حوزه رو انتخاب کردم. تو حوزه تقیدات با دید بازتری ادامه دارد مثلا اگه نماز میخونی با دلیل نماز میخونی هر چند عبادت تعبدی نیازی به چون و چرا نداره . وقتی خدا گفته ما هم باید بگیم چشم بیشترین انتخاب رو تو زندگیم مادرم داشت و من چون به تقدیس مادر اعتقاد داشتم ، مطمئن بودم به خطا نمیره درمورد مسئله از ازدواج هم همین طور ترجیح دادم . دوباره مثل همیشه به مامان اعتماد کنم و سر و قیچی رو بسپارم دست مامان. مامان شاید به ظاهر یه خانمی باشه که از نسل گذشته‌ست اما با تمام وجود روشن فکری رو میشد از طرز نگاهش و حرف زدنش فهمید اون روز چند ساعتی رو تو اتاقم بودم ولی چون رضایت پدر ومادرم در اولویت بود سعی کردم با این قضیه کنار بیام نزدیک غروب بود از بیکاری و تنهایی خسته شده بودم به ذهنم رسید برم مزار شهدا و دیدن مرتضی پنج شنبه ها پاتوق من و آبجی دومی مزار شهدا بود اگر از آسمون سنگ هم میبارید مزار شهدامون جور بود یادمه تو یه روز سرد زمستونی که قندیل میبستی از خونه بری بیرون در حالی که بارون شدیدی هم می‌بارید . پیاده تا مزار شهدا رفتم و تا برگشتم دستام یخچال بسته بود اما تمام این سختی کنار شهدا ارزش داشت اونایی که رفتن تا من و امثال من بتونیم راهشونو ادامه بدیم اونایی که رفتن تا من و امثال من راحت زدنگی کنیم راحت بخوابیم، راحت خوش بگذرونیم گاهی اوقات لابه لای قدم زدن بین قبور شهدا، به خودم میگم روز قیامت جواب تو چیه وقتی نتونستی امانتی رو که شهدا دستت سپرده رو سالم نگه داری اخ که چقدر دلم لک زده واسه اون روزا.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز قسمت ۲۲ تو اتاقم دراز کشیده بودم دلم یک خواب عمیقی می خواست قد اصحاب کهف سیم کارتی که تو گوشیم انداخته بودم خیلی زود بین دوستان و آشنایان و فک فامیل پخش شد. اون اوایل همه تازه گوشی دیده بودن و موج پیام ها دیوونم می کرد و جالب اینکه همه انتظار جواب دادن داشتن. اگه جواب پیامی داشتن اگه جواب پیامی رو نمی دادم محکوم بودم به قهر و بی معرفتی و عدم شارژ پولی یادمه اونقدر اُمُل بودم که حتی بلد نبودم چطور با تلفن همراه کار کنم که به لطف یکی طلبه ها که فامیلش یوسفی بود کار با گوشی رو یاد گرفتم داشتم با پیام های گوشیم نگاه می کردم و تو فکر این بودم که چطور این همه پیامو جواب بدم که علیزضا بهم زنگ زد حوصله حرف زدن نداشتم رد تماس زدم تا اینکه بهم پیام رسید -جواب بده ضروریه تماس دوم علی را اوکی دادم +سلام خوبی _سلام تو چطوری +جواب سلام واجبه _سلام هم اتاقی هم کلاسی هم بحث خوب شد +حالا شدی یه پسر فهمیده _شنیدم اوضاع و احوال خوبی نداری روحت حسابی آزرده شده خندم گرفت علی مثل پرستارها حرف میزد از طرز حرف زدنش معلوم بود داره بارم میکنه. +کدوم کلاغی برات خبر اورد _نیازی به کلاغ نیست.از طرز صحبت کردنت معلومه خماری و بی‌حال +این موقع روز زنگ زدی ورت و پرت تحویلم بدی؟ یکم بزرگ شو تروخدا علیرضا یکم جدی شد و گفت _بمیری که دارم بهت روحیه میدم +باشه اگه کار نداری برم _کجاااا؟؟ +برم بمیرم دیگه خودت گفتی _فعلا صبرکن گاومون زاییده همیشه علیرضا باید حامل خبر بد باشه تو کل دوران دوستیمون ندیدم این پسر خبر خوش به من بده. درحالیکه داشتم جلو آینه جوش‌های صورتمو نگاه میکردم گفتم -چی شده باز اتفاقی افتاده....