جاخالی داد. حیف، سنگ دقیقا از کنار شقیقهاش گذشت. صورتش سرخ شد: چه غلطی کردی؟
و قدم تند کرد به سمتم. قدمی عقب رفتم و تا خواست مشتش را پای چشمم بخواباند، با زانو کوباندم زیر شکمش. افتاد روی زمین و به خودش پیچید. فریاد دردآلودش شد یک سطل آب روی همان کوه آتش.
فریادش، چندنفر از دوستانِ احمقتر از خودش را کشاند پشت مسجد. خود بدبختش افتاده بود روی زمین و از درد به خود میپیچید. یکیشان که از بقیه درشتتر بود، دوید به سوی من و بقیهشان رفتند کمک آن بدبخت که داشت مثل بچهها گریه میکرد.
هیچ تاکتیکی برای دفاع از خودم مقابل آن وحشیهای عصبانی نداشتم و واضح بود که از پس هیچکدامشان بر نمیآمدم. قدم اول به عقب را آرام برداشتم و نیمخیز شد به سمتم. جست زدم سمت دوچرخهام. سوارش شدم و با تمام قدرت رکاب زدم.
انقدر رکاب زدم که پاهایم بیحس شدند. باد میخورد به گردن و صورتم و در تیشرت گشاد و پسرانهام میپیچید؛ و آن شب تابستانی را برایم به زمستان سرد تبدیل کرده بود. وقتی مطمئن شدم دست آن احمقها به من نمیرسد، دوچرخه را متمایل کردم به سمت حاشیه جاده و پایم از رکاب زدن ایستاد.
-شانس آوردی که بهت نرسیدن.
انقدر ناگهانی سرم را به سمت صدا چرخاندم که گردنم تیر کشید. پسر جوانی، شاید همسن و سال آرسن، پشت سرم ایستاده بود. با بیخیالی آدامس میجوید و دست در جیب شلوارش داشت. چهرهاش به اهالی بعبدا نمیخورد؛ زیادی سیاهسوخته بود. داد زدم: تو دیگه کدوم خری هستی؟
انگشت سبابهاش را گذاشت روی بینیاش: هیس!
فاصلهمان فقط ده قدم بود. داشتم در ذهنم محاسبه میکردم که اگر چاقو درآورد، چطور پا بگذارم به فرار؛ هرچند نگاهش مثل یک گرگ گرسنه نبود. بیشتر شبیه روباهی بود که در ذهنش نقشه میچیند. گفت: دیدم چکار کردی، ولی واقعا درست نیست که یه دخترکوچولو این وقت شب بیرون باشه.
در بانک اطلاعات ذهنم جستوجو کردم؛ چنین آدمی نبود در زندگیام. خواستم بروم که جلو آمد و انگار که ذهنم را خوانده باشد، گفت: من همهچیز رو دربارهت میدونم.
دلم میخواست بزنم مغزش را با هرچه که میدانست و نمیدانست متلاشی کنم؛ از سویی هم کنجکاوی و عدم اعتماد، در ذهنم جنگ به راه انداخته بودند و اجازه صدور یک فرمان واحد را به بدنم نمیدادند. اما ناگاه، کلمهای از دهانش درآمد که در جا میخکوبم کرد؛ کلمهای که سالها بود از دهان کسی نشنیده بودم:
- سلما!
فاطمه شکیبا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔥رمان امنیتی شهریور 🔥
قسمت 3
چمدان را به سختی دنبال خودم میکشم. با این که قبلا چندبار ایران آمده بودم، الان همهچیز برایم تازگی دارد. هوای ایران را عمیق نفس میکشم و با چشم، لحظهلحظهاش را عکس میگیرم. مثل همیشه است: تمیز، امن، پرجنبوجوش. ویترین مغازهها و تابلوهای تبلیغاتی فرودگاه چشمک میزنند. سالن نوساز و بزرگ، از تمیزی میدرخشد و طرحهای سنتی ایرانی نقش بسته بر دیوارهای فرودگاه، ورودم به اصفهان را خوشآمد میگویند. داخل سالن خبری از گرمای هوای بیرون نیست. همهمه مسافرها و پیجر فرودگاه، آهنگ زندگی مینوازد.
ناگاه، هیکل مشکی و بزرگی، کل میدان دیدم را اشغال میکند. دو مرد درشتهیکل با کت و شلوار مشکی، مقابلم ایستادهاند و با چشمان خالی از احساس، کارت شناساییشان را نشانم میدهند: لطفا با ما بیاید.
دستم میرود روی روسریام تا مطمئن شوم سر جایش هست و عقب نرفته. عرق سرد مینشیند روی پیشانیام. در دل به خودم میگویم: آروم باش دختر... هیچی نیست.
- ببخشید، مشکلی پیش اومده؟
صدای آرسن را میشناسم که از پشت سر دوتا مرد کت و شلواری به گوش میرسد. یکی از مردان، برمیگردد به سمت آرسن. آرسن مقابلشان مثل یک بچه است مقابل پدرش، کوتاه و بیدستوپا. دست روی سینه آرسن میگذارد و آرام هلش میدهد: نه، بفرمایید.
آرسن سکندری میخورد به عقب. مرد دیگر، با دست هدایتم میکند به سمت حفاظت فرودگاه. آرسن میدود دنبالمان: من برادر ایشونم.
-برادر من مُرده؛ پسره خنگ.
این جمله فقط از ذهنم رد میشود و حیف که نشد به زبان بیاورمش. احمقِ به دردنخور! آن وقتی که باید میآمد نیامد؛ حالا هم بودنش هیچ فایدهای ندارد. مردها بیتوجه به آرسن، دو سوی من را احاطه میکنند تا برویم به حفاظت.
تا برسیم به حفاظت فرودگاه، هزاربار از خودم میپرسم مشکل کجاست و قرار است چه بلایی سرم بیاید؛ اما زبانم قفل شده و نمیتوانم چیزی بپرسم. شاید هم مغزم هشیارانه زبان را قفل کرده تا با گفتن جملات بیهوده، کار را خرابتر از این نکنم. با پای لرزان و نفسی که به سختی میآید و میرود، خودم را به میز اتاق حفاظت میرسانم. پشت میز مینشینم و سرم را به دستانم تکیه میدهم. مردی جوان، سیاهپوش و با لباس شخصی، مقابلم مینشیند. میگوید: خانم آریل اباعیسی؟