رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت49 دوست دارم از نگاه کسانی که درباره گذشته‌ام فهمیده‌اند و ترحم‌شان گل کرده، فرار کنم؛ پس در آشپزخانه مشغول می‌شوم. از این کار حس خوبی دارم. حس خوب خانواده داشتن؛ خانه داشتن. خانواده‌ای که مهمان دعوت می‌کند، شیرینی و شربت و میوه می‌دهد، و تو عضوی از آن خانواده‌ای که پذیرایی می‌کنی. تو به یک خانواده تعلق داری که از خودشان می‌دانندت و به پشت صحنه مهمانی راهت می‌دهند، در شادی‌شان شریکی و دوستت دارند... آخر مهمانی، فاطمه دوباره کنار می‌کشدم و در گوشم می‌گوید: اون عکسی که گفته بودی رو برات پیدا کردم. یک عکس دونفره از عباس و همسرش را دستم می‌دهد و ریز می‌خندد: بدون این که مامان بفهمن از آلبوم برش داشتم، می‌خوام غافلگیرشون کنیم. به عکس خیره می‌شوم. عباس با کت و شلوار، کنار مطهره‌ای با روسری و چادر سپید. این عکس را هفته پیش هم که آمده بودم خانه‌شان، در آلبوم خانوادگی‌شان دیدم. مادر عباس داشت تعریف می‌کرد که آن روز عباس از همیشه شیطان‌تر و سرحال‌تر بوده. با همه شوخی می‌کرده، می‌خندیده و دائم به سینی شیرینی ناخنک می‌زده. عکس را در کیفم می‌گذارم و آماده رفتن می‌شوم. قبل از این که بروم، مادر عباس دوباره در آغوشم می‌گیرد و در گوشم می‌گوید: نیمه شعبان هم جشن داریم، حتما بیا. *** صابری چراغ اتاقش را خاموش کرد. از بسته بودن پنجره‌ها و خاموش بودن سیستم گرمایشی مطمئن شد. به گلدان‌هاش آب داد و از اتاق بیرون آمد. می‌خواست در را قفل کند که دید یک گروه دختر جوان، مقابل در اتاقش ایستاده‌اند و جلوتر از همه، هاجر؛ او که از دیگران بزرگ‌تر و پخته‌تر بود، در مرز سی سالگی. شمردشان. هر بیست و سه نفرشان بودند؛ حتی آن‌ها که قرار بود مرخصی باشند، حتی محدثه که هنوز در دوره نقاهت بود. سربه‌زیر و خبردار، بدون هیچ حرفی مقابلش صف کشیده بودند؛ مثل کودکانی که از گفتن چیزی خجالت می‌کشند. و صابری، مثل مادرانه و با حوصله برای شنیدن کلام فرزندش اخم کرد: چیزی شده؟ هاجر گفت: شنیدیم عازم کربلایین خانم... اومدیم التماس دعا بگیم. صابری لبخند کم‌رنگی زد و اخمش نمکین شد: از کی شنیدین؟ -خبرا می‌رسه خانم. این شیطنت صدای محدثه بود که داشت از پشت هاجر سرک می‌کشید و تمام چهره رنگ‌پریده‌اش می‌خندید. چند نفر نخودی خندیدند. صابری یک دور دیگر نگاهشان کرد؛ همه بیست و سه نفرشان را. مثل دخترهای خودش بودند و او مثل مادر می‌شناختشان. به روی خودش نمی‌آورد؛ اما وقتی می‌دیدشان، خستگی‌اش درمی‌رفت. هرکدام را با وسواس تمام دستچین کرده، از صافی‌های سختگیرانه‌ای عبور داده و با تمام وجود، هرآنچه می‌دانست را بهشان آموخته بود. خیالش راحت بود که وقتی چند ماه دیگر بازنشست شود، کسی نبودش را احساس نمی‌کند. هاجر به زبان آمد: اجازه هست باهاتون خداحافظی کنیم خانم؟ صابری اقتدار و جذبه‌اش را کنار گذاشت و عمیق‌تر خندید؛ خنده‌ای که دخترها قبل از آن بر لبش ندیده بودند. دستانش را باز کرد و با حرکت انگشتان، دخترها را به آغوشش دعوت کرد. هاجر سرش را پایین انداخت و بزرگ‌منشانه، خود را کنار کشید تا بقیه دخترها صابری را در آغوش بگیرند. دخترها یکی‌یکی و برای اولین‌بار، صابری را در آغوش گرفتند. صابری در گوش هرکدام، زمزمه‌وار آنچه لازم بود را سفارش می‌کرد: بیشتر پدر و مادرت سر بزن. بازهم روی نشانه‌گیری‌ات کار کن. حواست به خانه و همسرت باشد. برای پیدا کردن نتیجه عجله نداشته باش. شماره چشمت زیاد شده، باید عینکت را عوض کنی. ابتکار عملت را حفظ کن ولی تبعیت از مافوق یادت نرود... همه خداحافظی کردند و فقط هاجر مانده بود که مثل یک خواهر بزرگ، دست به سینه و در چند قدمی صابری ایستاده بود. صابری منتظر نماند. هاجر را در آغوش گرفت و فشرد. هاجر صورتش را بین شانه و گردن صابری پنهان کرد و گفت: برامون دعا کنین. -حتما... هاجر، تو مثل خواهر بزرگ‌ترشونی، حواست به همه باشه. کاری روی زمین نمونه. تا من برگردم، همه‌چیز رو طوری پیش ببر که انگارنه‌انگار من نیستم. مثل همیشه، انتظار دارم منظم، دقیق و سریع کار کنین و سربلندم کنین. -چشم خانم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور قسمت50 صابری هاجر را از آغوشش جدا کرد و روبه همه گفت: هم خودتون می‌دونید، هم من و هم بالادستی‌ها که کارهایی هست که بجز شما، هیچ‌کس نمی‌تونه انجامشون بده. شما رو به بهترین نیروهای خانم کل سازمان و حتی کل کشور می‌شناسن؛ پس باید واقعا بهترین باشین. خودتون رو درگیر حاشیه و چیزای بی‌اهمیت نکنین؛ فقط به وظیفه‌تون بچسبید و با توکل به خدا جلو برید.