امید میگوید: ولی توی سوریه با یکی از بچههای مدافع حرم خیلی رفیق بودن. اون بنده خدا زودتر عباس شهید شد. توی قطعه مدافعان حرم دفنه.
جلوی خودم را میگیرم که به عبارت «مدافع حرم» نخندم. کدام حرم؟ دیرالزور، همانجایی که من بودم، حرم نداشت. اگر میخواستند از حرمهای مقدس شیعیان دفاع کنند، باید در همان دمشق و اطرافش میماندند. دیرالزور چکار میکردند؟ دانیال معتقد بود ایران فقط به مداخله نظامیاش در سوریه، رنگ تقدس زده.
میپرسم: اصلا چرا اومد سوریه؟
-چون نمیتونست بشینه بدبختی مردم رو نگاه کنه.
-چه ربطی به حرم داره که اسمش رو گذاشتید مدافع حرم؟
امید، رو به افق یک لبخند ژکوند میزند: حرم فقط یه ساختمون نیست. اعتقاده.
ترجیح میدهم این بحث بیفایده را ادامه ندهم. مداخله نظامی ایران در جنگ سوریه یا دفاع از حرم... به حال من چه فرقی میکند؟
امید یک حرف راست اگر زده باشد، همین است که عباس نمیتوانست بدبختی مردم را ببیند. نمیتوانست ببیند یک دخترک دارد جیغ میکشد و در خیابانی ناامن، پابرهنه روی زمین میدود. نمیتوانست ببیند دخترک دارد میلرزد و گریه میکند... و مهم این است که عباس نمرده، کشته شده. پس این وسط پای یک قاتل هست که باید بخاطر یتیم شدن من، تاوان بدهد.
میگویم: چطور کشته...
ابروهای کمیل کمی به هم نزدیک میشوند. جملهام را اصلاح میکنم: چطور شهید شد؟
امید دست به سینه روبهروی قبر میایستد: موقع کار آدم جدیای بود، منم زیاد سربهسرش میذاشتم. بنده خدا هیچی نمیگفت. بار آخری که بهم زنگ زد، خواب بودم. کلی بهش بد و بیراه گفتم که بیدارم کرده. کاش توی مکالمه آخر کمتر فحشش میدادم و بیشتر صداشو میشنیدم.
از بیتوجهیاش لجم میگیرد. سماجت میکنم: نگفتید... چطور شهید شد؟
امید خیره به تصویر عباس، میگوید: من اگه جای تو بودم، میپرسیدم چطور زندگی کرد؟
-چه ربطی داره؟
بالاخره نگاهم میکند: زندگی آدم، نوع مرگش رو مشخص میکنه. هرکسی لیاقت مرگِ به این قشنگی رو نداره.
سعی میکنم به جملات قصارش نخندم. مرگ هرطور که باشد، قشنگ نیست. نابودی اصلا قشنگ نیست. این را من میفهمم که از کودکی برای زندگی جنگیدهام. باز هم روی سوالم اصرار میکنم: من الان میخوام بدونم چطوری شهید شد؟
امید که فهمیده نمیتواند مرا بپیچاند، با چشم به کمیل اشاره میکند: کمیل تا همون شب شهادت همراهش بود. از اون بپرس.
کمیل که میبیند نگاه من به سمتش چرخیده، میان موهایش دست میبرد و خودش را جمع میکند. سوالم را اینبار از او میپرسم. کمیل آه میکشد: مسعود بهت نگفته؟
- نگفته که خواستم شما رو ببینم.
🌸🌸🌸🌸🌸