مسعود و کمیل به اندازه امید مودب نیستند؛ خداحافظی کوتاهی میکنند و میروند. باز هم با قبر عباس تنها میشوم.
-خب... تا اینجا چندتا چیز معلوم شد؛ اول این که قاتلهای تو، دوتا ترسوی بزدل بودن. دوم این که آموزشدیده بودن و هدفمند کارشون رو کردن؛ چون فقط دونفر بودن و من حدس میزنم تعقیبت کردن تا تنها گیرت بندازن. سوم این که تو رو غافلگیر کردن و این یعنی جایی بودی که اصلا احتمال حمله نمیدادی. چهارم، حرف کمیل یعنی قتل تو فراتر از کشته شدن یه مامور به دست دوتا اغتشاشگره. و درنهایت، خشم کمیل و پنهانکاری امید، یعنی تو بیشتر از دوتا قاتل داشتی و عوامل اصلی مرگت، هنوز مجازات نشدن...
خورشید کامل غروب کرده و بلندگوهای قبرستان، دارند قرآن پخش میکنند. از سکوت و سکون تصویر عباس حرصم میگیرد و به حماقت خودم میخندم: انگار واقعا حرفای منتظری و آوید رو قبول کردم... اگه واقعا زندهای، چرا از قاتلت انتقام نمیگیری؟ یعنی به اندازه ارواح سرگردان توی فیلمها هم قدرت نداری؟
کیفم را از کنار قبر برمیدارم؛ تختهشاسی را هم. نیمنگاهی به قبر عباس میاندازم و به سمت در قبرستان راه کج میکنم.
***
سردش بود. مثل مارگزیدهها به خودش میپیچید و در گلستان شهدا قدم میزد. هرچه دور خودش میچرخید، هرچه میان قبرها میگشت، هرچه قرآن میخواند، هرچه اشک میریخت آرام نمیگرفت. دلش در هم پیچیده بود و اسید معدهاش داشت دیواره معده را میخورد، میخورد و میخورد و میرسید به کبد و ریه و قلب... به قلب رسیده بود. داشت از درون متلاشی میشد.
پانزده سال بود که کمیل داشت خودش را از درون میخورد. احساس خفگی میکرد. هر وقت میتوانست، میآمد سر مزار عباس و وقتی مطمئن میشد کسی نگاهش نمیکند، زمین را چنگ میزد و صدای هقهقش بلند میشد. این کار معمولا تا دفعه بعدی که به مزار سر بزند، آرام نگهش میداشت؛ آرام هم نه... فقط میتوانست سرپا بماند. اینبار اما، نه گریه و نه هیچ چیز دیگر آرامش نمیکرد. انگار یک پریشانی بزرگتر به جانش افتاده بود.
اوایل شروع کارش، او را به عباس سپرده بودند که چم و خم کار را یاد بگیرد. یاد گرفته بود ترسها و تردیدها و ناآگاهیهایش را به عباس نشان دهد تا گرهشان را باز کند. بعد از عباس، مثل یک بچه بیسرپرست شده بود. نه؛ واقعا بیسرپرست شده بود.
پشت کمرش، جای یک زخم کهنهی خنجر، بازهم به گزگز افتاده بود. زیاد این اتفاق میافتاد و اینبار از همه بدتر بود. آن زخم کهنه را همان شبی برداشت که عباس شهید شد. داشت پشت سر عباس میرفت؛ بدون این که عباس بداند. ترس به جانش افتاده بود و میخواست به ترس غلبه کند؛ میخواست مثل عباس باشد که ترسهایش را برمیداشت و به دل طوفان میزد، به کانون طوفان که میرسید، ترس را به گردباد میسپرد و بعد، خودش میماند و طوفانی که به سلامت از آن میگذشت. از عباس یاد گرفته بود که جز این، راهی برای شجاع بودن نیست.
آن شب کمیل بیش از همیشه ترسیده بود؛ نه برای خودش که برای جان عباس. ترسش را زیر بغل زد و به دل طوفان رفت؛ به آشوب و بلوایی که خیابان را گرفته بود. بدون این که به عباس بگوید، پشت سر عباس با فاصله میرفت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور
قسمت 57
نمیدانست اگر اتفاقی افتاد باید چکار کند. هنوز در مبارزه خیابانی به اندازه کافی مهارت نداشت. فقط میدانست باید ترسش را بردارد و آن را در کانون گردباد رها کند.
میان آشوب و آتشی که به جان خیابان افتاده بود، چشمش عباس را دنبال میکرد. آدمها را کنار میزد که از عباس جا نماند. میدانست اگر عباس ببیندش، نمیگذارد همراهش برود. سرمای شب را و آدمها را میشکافت که عباس را گم نکند؛ ولی فکر چاقویی را نکرده بود که از پشت بر تنش نشست. نفهمید چطور. فقط پشت کمرش سوخت. یک نفر از پشت زدش و تا برگردد، ضارب خودش را میان جمعیت گم کرده بود. کمیل تلوتلو خورد، کسی به او تنه زد و روی زمین افتاد. عباس در نظرش داشت تار میشد؛ داشت در جمعیت گم میشد؛ دور و دورتر... و کمیل بیحال و بیحالتر. کمی خودش را روی زمین کشید. سعی کرد بلند شود. نتوانست. افتاد زیر دست و پای جمعیتی که در خیابان بودند. سرش به لبه جدول خورد و ابرویش شکافت. خون روی صورتش راه باز کرد و دیگر نتوانست جایی را ببیند. تسلیم آغوش بیهوشی شد. هم ترسهایش و هم خودش، در طوفان گم شده بودند.
پانزده سال بود که خودش را سرزنش میکرد؛ با این که واقعا تقصیری نداشت. خودش هم میدانست آن کسی که برای قتل عباس نقشه کشیده، خواسته از شر نیروهای تامینش هم راحت شود. مقابل قبر عباس نشست. سرش را پایین انداخت و با کف دست، سینهاش را ماساژ داد بلکه قلبش آرام شود. مغزش را کاوید تا علت این آشوب را پیدا کند. ذهنش را که رها میکرد، سمت آریل میرفت.