از روز قبل همایش، آمار تمام سیستم امنیتی سالن را درآوردم. چون راهنما و مترجمم، دسترسی بیشتری دارم و به لطف حمله پنیک، دلیل خوبی برای آشفته بودن. سالن کلا بیست محافظ دارد که همه خانماند. از خبرنگارها و عکاسها گرفته تا مهمانان و محافظان، همه خانماند و هیچ مردی در سالن نیست.
برای ورود، یک بازرسی مختصر دارد و ورود تنها با کارت شناسایی مجاز است. دوربینهای مداربسته نقطه کور ندارند و همه سالن را پوشش دادهاند. سالن شش خروجی دارد که راه همه باز است. یک تیم هفت نفره پزشکی و امداد در تالار مستقرند و هربار در سالن چرخ میزنند تا مطمئن شوند کسی مشکلی ندارد. یک تیم آتشنشانی هم بیرون از تالار، آماده کمکاند. هیچ نقصی در تالار و سیستم امنیتیاش نیست که بتوان از آن استفاده کرد؛ پس باید تنها به نقاط قوت خودم تکیه کنم.
قدم تند میکنم و به ردیف مهمانان عرب لبنانی و فلسطینی میرسم. با دیدن من لبخند میزنند و من هم سعی میکنم بخندم. هنوز خیلی صمیمی نشدهایم و بجز این که در فرودگاه به استقبالشان رفتم و به هتل رساندمشان، کار دیگری نکردهام. الان و با حال مزخرفی که دارم، سختترین کار برایم ارتباط با آدمهای جدید است و باید تحمل کنم. به خودم وعده میدهم: فقط بیست و چهار ساعت تحمل کن، بعد از شرشون خلاص میشی. برای همیشه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 94
صدای سخنرانیِ زن سیاهپوستی که بالای سن نشسته را گنگ و محو میشنوم. انگار دارد به یکی از زبانهای ملی آفریقایی حرف میزند. مترجم همزمانم خاموش است و قصد روشن کردنش را ندارم. کلا حوصله شنیدن حرف هیچکس را ندارم. سرم را تکیه میدهم به صندلی و خیره میشوم به سقف. عکس زنان شهید دورتادور سالن نصب شده و شروع میکنند به چرخیدن دور سرم. همه دقیقا به من خیرهاند. چشمانم را میبندم تا از نگاهشان فرار کنم.
دستانم خونین است. خون از شیارهای کف دستم و بندهای انگشتم بیرون میزند و بند نمیآید. دستانم را زیر شیر آب میگیرم. خون در آب میرقصد و داخل سوراخ میرود، اما باز هم خون تازه میجوشد. دستانم را زیر شیر محکمتر به هم میمالم؛ فایده ندارد. خون میجوشد و میجوشد و میجوشد. به تمام روشویی و شیر آب و آینه، خون پاشیده است. دستانم را محکم میکشم به لباسم، پاک نمیشود. دوباره زیر آب میگیرمشان. خونابهها از سوراخ پایین نمیروند. روشویی پر از خون میشود. خون بالا میزند و از روشویی سرریز میکند. قدم به عقب برمیدارم. پایم روی خونهایی که روی زمین ریخته لیز میخورد و از پشت زمین میخورم.
تکان محکمی میخورم و چشم باز میکنم. سقف بلند تالار را میبینم و چراغهای رویش را. دستی بازویم را میگیرد: انتی زینه؟(خوبی؟)
با بغلدستیِ لبنانیام چشمدرچشم میشوم. لبخند بر لب و نگران نگاهم میکند. آرام سرم را تکان میدهم: ای... ای...(آره... آره...)
ساعت مچیام را نگاه میکنم. یازده و نیم. برق از سرم میپرد و قلبم تندتر از قبل خودش را به سینه میکوبد. دست و پایم به گزگز افتادهاند و بیحس شدهاند. به سختی تکانی به خودم میدهم. کیفم را برمیدارم و از جا بلند میشوم. صدای سخنرانِ آفریقایی، هنوز هم در سرم مبهم است؛ مثل صدای پژواک یک زمزمه، زیر یک گنبد بزرگ.
تنها چند قدم برداشتهام که چشمانم سیاهی میروند و تصویر زنان شهید، دوباره دورم میچرخند. تمام سالن در نظرم به دوران میافتد و تعادلم بهم میخورد. یک دستم را میگذارم روی چشمم و با دست دیگر، دنبال یک تکیهگاه میگردم. الان است که پخش زمین شوم. دلم نمیخواهد همه نگاهها روی من متمرکز شوند و کسی دلش به حالم بسوزد. دستی زیر بازویم را میگیرد و میکشدم به یک سمت: آریل... آجی!
دستم را از روی چشمانم برمیدارم. سرگیجهام کمتر شده. با چهره مهربان آوید مواجه میشوم. لبخند میزند: خوبی؟
سریع بازویم را از محاصره انگشتانش بیرون میکشم و لبخندی تصنعی نثارش میکنم: چی؟ آره خوبم... یکم سرم گیج رفت.
-چرا؟ مطمئنی خوبی؟ نکنه تو هم روزهای کلک؟
با دستپاچگی، روسری و مانتو و کارت شناساییای که به گردنم آویخته را مرتب میکنم: نه نه... ولی فکر کنم صبحانه درست نخوردم. نگران نباش. خوبم.
آوید دستش را آرام روی شانهام فشار میدهد: باشه، مواظب خودت باش. کاری داشتی هم من همین دور و برم.
کارت شناساییاش را با علامت هلال احمر نشانم میدهد. یکی از هفتنفر عضوِ تیم امداد است. میگویم: ممنون.
خلاف جهت هم به راه میافتیم و بیقرارتر از قبل، به مقصد سرویس بهداشتی قدم تند میکنم. صدای خودم دائم در مغزم تکرار میشود: تابلو نباش دختر... عادی رفتار کن...