میخواهم آرام قدم بردارم؛ اما پاهایم بیقرارند. خوشبختانه کسی چندان به یک دخترِ مبتلا به حمله پنیک شک نمیکند. دویدن به سمت سرویس بهداشتی هم که چیز عجیبی نیست؛ هست؟!
وارد سرویس بهداشتی میشوم. یک زنِ چشمبادامی، از سرویس سوم بیرون میآید و دستانش را میشوید. زیرچشمی به زن در آینه نگاه میکنم و بدون مکث، وارد سرویس بهداشتی ششم میشوم. در را پشت سرم قفل میکنم و دستانم را بر صورتم میگذارم. نفس عمیق میکشم. دوباره لرز کردهام. حال دانشآموزی را دارم که میخواهد کارنامهاش را ببیند تا تکلیفش معلوم شود؛ اما از دیدن نتیجه میترسد.
آرام دستم را از صورت برمیدارم و کمی به جلو خم میشوم. داخل سطل زباله را نگاه میکنم؛ به دقت. خالی ست و پلاستیک نو در آن گذاشتهاند. نفس حبسشدهام را بلند و با صدا بیرون میدهم و تکیه میزنم به دیوار.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 95
نمیدانم باید خوشحال باشم یا ناراحت. این کار من، برای این بود که به نیروی سایهام بفهمانم که توانستهام وارد تالار همایش شوم و انقدر دسترسی دارم که بتوانم یک قطعه مثل بمب را وارد سالن کنم؛ درواقع، اعلام آمادگیام برای عملیات است.
نیروی سایهام بعد از من، به سرویس بهداشتی آمده و از سفید بودنم مطمئن شده؛ بعد هم قطعه را برداشته تا به من بگوید شرایط برای انجام عملیات امن است و باید شروع کنم. اگر قطعه داخل سطل میماند، به این معنا بود که در تور نیروهای امنیتیام و عملیات لو رفته.
جای خوشحالی دارد که در تور نیستم... زندان نمیروم؛ حداقل تا الان. ولی... ولی حالا دیگر اگر عملیات را انجام ندهم، همان نیروی سایه، من را هم همراه همه کسانی که در سالن هستند میکشد... یا شاید بدتر. شاید من را تحویل موساد میدهد تا زجرکشم کنند.
دوباره لرز میکنم و قسمت توجیه مغزم فعال میشود: هیچ کاری نمیتونی بکنی... حتی اگه عملیات رو انجام ندی، یه نیروی سایه هست که کار رو تموم کنه. قهرمانبازی در نیار. تو نمیتونی اونا رو نجات بدی. سرم داغ شده است. انگار تب دارم؛ تبِ عملیات. از سرویس بیرون میروم. زن چشمبادامی خیلی وقت است که رفته. هیچکس مقابل روشویی نیست.
با یادآوری خوابی که دیدم، دستانم را زیر شیر میگیرم و محکم به هم میمالم؛ انقدر که به سوزش بیفتند. پشت سرم، دختر جوانی را در آینه میبینم. چادری و آشنا... مطهره است؛ همسر عباس. مانند یک مادر عصبانی نگاهم میکند. یک مادر که میخواهد تمام دلخوریاش را در نگاه ملامتگر و مهربانش بریزد و دخترش را شرمگین کند.
برای فرار از شرمی که تمام تنم را داغ کرده، آرام میگویم: اینطوری نگاهم نکن. تو مُردی. توی کار زندهها دخالت نکن.
همچنان نگاهم میکند. صدایش را میشنوم که بدون تکان خوردن لبهایش، میپرسد: مردمی که توی اون سالنن چه گناهی دارن؟
در دل میگویم: من چه گناهی داشتم؟
-تو قاتل نیستی، تو دختر عباسی.
نیشخند میزنم و تبم بالاتر میرود: پس به عباس بگو خودش یه کاری بکنه!
سرم سنگین میشود. الان است که از شدت فشار نبض، مغزم بترکد. دستانم را پر از آب میکنم و به صورتم میپاشم. سردی آب، کمی از آتشِ درونم را خنک میکند. چشمم که دوباره به آینه میافتد، افرا را میبینم که بجای مطهره ایستاده. جیغم را در گلو میخشکانم؛ اما نمیتوانم جا خوردنم را پنهان کنم. از کجا پیدایش شد این دختر؟ صبح تا الان ندیده بودمش.
افرا با چشمان سبز و همیشه طلبکارش نگاهم میکند: چیزی شده؟ چرا رنگت پریده؟
دوباره چهره خودم را در آینه میبینم؛ مثل مُردهها شدهام. قطرات آب، روی پوستم سر میخورند و از چانهام میچکند. تندتند سرم را تکان میدهم: نه... چیزی نیست... خوبم... صبحانه درست نخوردم، یکم ضعف کردم.
افرا، شکاک و ناباور ابرو بالا میدهد: مطمئنی؟
از نگاهش بدم میآید. انگار همهچیز را میداند و میخواهد از خودم اعتراف بگیرد. به زور لبانم را کش میآورم و میخندم: آره خوبم. نگران نباش.
افرا شانه بالا میاندازد: باشه؛ هرجور راحتی.
دستانش را میشوید و روسریاش را دوباره تنظیم میکند. صدای تقتق پاشه کفشش روی سرامیک دستشویی میپیچد و بیرون میرود.
شترق... یک سیلی محکم میزنم به خودم، طوری که پوستم به سوزش میافتد. سیلی دوم را به سمت دیگر صورتم میزنم. سوزش گونههایم قرینه میشوند؛ سرخیشان هم. زل میزنم به چشمان خودم و میگویم: خودتو جمع کن دختر! کارت رو انجام بده و برو.
دستی به روسریام میکشم و مرتبش میکنم. این روسری هدیه آوید است؛ دو روز پیش آن را برایم خرید تا برای همایش، روسری مشکی نپوشم. چقدر هم ذوق کرد که رنگ طوسی خاکستری، با چشمانم هماهنگ است.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 96