یوسف _میخام روز آخر چله م رو با تو تموم کنم. هستی بانو؟ ریحانه اشکش را پاک کرد. _هرچی شما بگی یوسف با سوز میخواند و ریحانه گریه میکرد. ریحانه با لحن میخواند و یوسف میگریست.خواندند.زیارت جامعه کبیره را. که هر فرازش با بند بند وجودشان، متصل میشد،به اهلبیت.علیه‌السلام. زیارت تمام شده بود.صدای گریه ریحانه آرامتر شده بود. طاقت اشک دلبرش را نداشت. یوسف_ از راه خدا و اهلبیت.ع. دوست ندارم اشکت رو ببینم. بانو_ بخدا...یوسف دلم.. من لیاقت تو رو ندارم. فکر میکنی من خوبم.! یوسف_ فکر نمیکنم.یقین دارم که خوبی. پس بهت ثابت میکنم دست راست دلبرش را گرفت.بند بند انگشتانش را میگرفت و میگفت.. شروع کرد.... _بند اول، شرم وحیای زهرایی، که من خیلی میخامش. دست گذاشت روی بند دوم انگشت _بند دوم حجابت که حاضرم بخاطرش جون بدم. ریحانه گونه سیب کرد. نگاهش را از چشمان مردش پایینتر آورد.و یوسف نگاهش را پراکنده کرد تا دلبرش کمتر معذب شود. یوسف، دستش را روی بند سوم گذاشت. _بند سوم عفت و پاکدامنی ات. بند چهارم خانمی شما. بند پنجم اخلاقت. بند ششم احترام به بزرگتر بلدی. بند هفتم صداقتت بند هشتم اصالتت بند نهم خانواده ت بند دهم تربیتت بند یازدهم ایمانت بند دوازدهم تفکرت بند سیزدهم نوع نگاه و دیدت به اتفاقات‌بند چهاردهم پاکی نیتت بند پانزدهم درس خون بودنت بلند شدند. راه رفته را برمیگشتند. یوسف دست چپ دلبرش را گرفت. _بند اول دلبری برای من بند دوم نوع نگاه کردن وحرف زدنت با نامحرم بند سوم زیباییت بند چهارم سلیقه لباس پوشیدنت بند پنجم طرزبیان با پدر و مادرم بند ششم فعالیتهات بند هفتم احترام به من بند هشتم تواضع و فروتنی ات....بسه یا بازم بگم..!؟ ریحانه از ابتدا،دستش را روی دهانش گرفته بود،محجوبانه میخندید. مگر هم دلبری میدانستند؟! مگر میشد... من و اینهمه نکات مثبت..! هرچه نقطه قوت بود در من میدید. «خدایا کدام کارم او را به من داده ای..» با رسیدن این جمله به ذهنش، باز اشک در چشمش حلقه زد. یوسف سربلند کرد. _حالا گریه کن بعد عمو ببینه چه فکرها که نمیکنه..!🙁 دستانش را بالا برد.. _خدایا منو شهیدم کن از دست این حوری نجاتم بده... ریحانه وسط گریه، خنده اش گرفته بود. نمیدانست،الان گریه کند،از دعای مردش.. یا بخندد، از طنز جمله اش..! از دور علی را دیدند.. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حرمت عشق قسمت ۴۷ از دور علی را میدیدند.ریحانه، علی را که دید، چادرش را جلوتر کشید. آرام، از کنارش رد شد.سلام کرد.و بسمت پدر و مادرش رفت. علی دلش لک زده بود، برای اذیت کردن یوسف. به سمتش رفت. سرش را کنار گوش یوسف برد. _میبینم که حالت توپه..!خب زودتر میگفتی خودم برات آستین بالا میزدم. یوسف بخیال اینکه علی حقیقت را میگفت. تعجب کرد _واقعا میتونستی؟! _آره بابا.. همین مهسا خانم، دختر آقای سخایی، مگه چشه؟؟!! یوسف،سریع خم شد.تکه سنگی کوچک را برداشت. به نشانه زدن، دستش را بلند کرد. که علی، باخنده فرار کرد. یوسف هم، خنده دندان نمایی زد.. یوسف، پیش بقیه رسید..چشمش مدام پی خانمش بود. جمله عمو او را غافلگیر کرد. _چطوره قبل از رفتنت به شیراز عروسیتونو راه بیاندازیم! _چی..؟هان..؟.نه...ینی آره... ؟! کلمات درهمش خنده بلندی را نصیب عمومحمد کرد. _جای بچه های هیئت خالیه.. مگه نه؟؟ _نمیدونم😅 خیلی شاد و پرانرژی شده بود.دیگر مهم نبود. حرفها، تهمتها، اذیتها، و..نگاهی به خانمش کرد. به او اشاره کرد که بیاید کنارش. فتانه، سهیلا، مهسا هرسه باهم، میگفتند و میخندیدند. باخنده بسمت یوسف میرفتند.یوسف نگاهش را پایین برد. فتانه_سلام یوسفی خووبی....! چه عجب ما شما رو شاد و خندون دیدیم. تاحالا که نمیشد نزدیکت اومد. باصدای ریحانه، یوسف سرش را بالا آورد. ریحانه_یوسفم همیشه شاد و خندون هست. ولی گذاشته برا اهلش. نگاه هرسه، به ریحانه، دوخته شد. مهسا_اهلش؟! جایی برای حیا کردن نبود. باید دفاع میکرد از غرورمردش،از پاکدامنی یوسفش.با ناز، پشت چشمی نازک کرد. _آره دیگه. خنده هاشو گذاشته برا خانمش. یوسف دست به سینه باغرور ایستاده بود. باعشق زل زده بود به بانویش. فتانه_ فقط میخام بدونم قاپ یوسفو چجوری دزدیدی؟! مهسا_ چیز خورش کرده حتما فتانه جون.! ریحانه_من ندزدیدم گلم.. مال من بود..! شما خبر نداشتین...در ضمن حس قلبی آقامون بوده عزیزم سهیلا تنها تیرش را رها کرد. با گریه انگشت اتهام بسمت یوسف برد سهیلا_ این یوسف رو که میگی، خیلی نامرده.. با احساساتم بازی کرده...اول، به من نظر داشته ریحانه نقاب بی تفاوتی زد.دستش را در دست مردش گذاشت. با ناز گفت: _بریم عزیزم؟! یوسف هرلحظه، چیزی میدید بیشتر خداراشکر میکرد.ریحانه ی چند ساعت پیش کجا و ریحانه الان کجا..!؟این همه دلبری را یکجا.؟ این همه جواب حاضری های او در برابر دختران فامیل.؟