🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 8⃣7⃣ 👈این داستان کاملا واقعی است وقتی با بی تفاوتیم مواجه شد. دستش را زیر چانه اش زد : " ظاهرا.. فعلا از غذا خوردن خبری نیست.. خب میدونی.. به نظر من گاهی بعضی از آدما بیشتر از آرامش و حرفهای ایده آل روانشناختانه به شوک احتیاج دارن.. و من امروز تمام تلاشمو کردم.. انگار کمی هم موفق بودم.. " و شروع کرد به حرف زدن.. از مادر.. از حالِ وخیم روحش.. از سکوتی که امکانِ ماندگاری داشت.. از کمکی که باید می کردم.. و.. و.. و… در سکوت فقط گوش دادم.. تمام عمر فقط شنونده بودم نه گوینده.. نگاهم کرد : " می دونم از ایران و مسلمونا متنفری.. عثمان خیلی چیزا از تو برام گفته.. اما فراموش نکن که عثمان هم یه مسلمونه و تا جایی که میشد کمکت کرده.. شاید ایران هم مثه عثمانِ مسلمون، زیادم بد نباشه.." کمک های عثمان محضِ علاقه ی احمقانه اش بود نه از سرِ انسان دوستی.. مسلمانها همه شان نفرت انگیزند.. اعتماد به عثمان حماقت بود، اعتماد به ایران چه چیزی را به گندآب می کشید؟؟ لابد تمام زندگیم را.. چانه اش را خاراند " اگه عثمان بدونه که دارم واسه رفتن به ایران تشویقت کنم.. احتمالا میکشتم.. " صدایش پچ پچ وار، به گوشم رسید " پسره احمق.. ". عثمان چقدر ساده بود که ماندنم را مساوی با کامیابی اش میدانست.. با انگشتانش روی میز ضرب گرفت " اصلا شاید ایران خیلی بدتر از چیزی باشه که فکرشو میکنی.. اما خب.. به یه بار امتحانش میارزه.. حداقل فقط و فقط به خاطره اون زن که اسم مادر رو به دوش میکشه.. راستی چرا خودتو ایرانی نمیدونی؟؟ " صدایم کش می آمد : " من نه ایرانیم..نه مسلمون.. من فقط سارام.. " سری تکان داد : " اوه.. با اینکه قابل قبول نیست.. اما باشه.. خیلی دوست دارم نظرتو در مورد اون عثمان دیوونه بدونم.. اونکه روی ابرا راه میره.. نمونه ایی بارز از یه عشق شرقی.. " حرفهایش مسخره بود.تلو تلو خوران ایستادم : " اونم یه عوضیه.. مثه پدرم.. مثه برادرم.. و همه ی مردها.." ابرویی بالا انداخت : " اوه.. متشکرم دختر ایرانی.. فکر می کردم مشکل تو با مسلمونهاست .. اما ظاهرا بیشتر یه فمنیستی.." کمی سرش را خاراند و به چیزی فکر کرد " آخه فمنیست هم نیستی.. اگه بودی که حال و روز مادرت اونطور نمیشد.. واقعا تو چکاره ایی؟ " قدمهایم سست و پر لرزش بود " من فقط سارام.. سارا.. " ندایی از درون مرا به سمت ایران هل میداد.. مادر حقِ زندگی داشت.. او تمام عمرش صرفِ حفظ من و دانیال در خرابه های فکری و سازمانی پدر شد.. اما.. اما رفتن به ایران هم یعنی خوردن زهر با دستان خود.. کاش هرگز به دنیا نمی آمدم.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷