🌷بسم الله الهادی🌷
🔴
#یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 0⃣0⃣1⃣
در بهبوهه ی غروب خورشید، نم نمِ باران رویِ شیشه می نشست و درختِ خرمالویِ پشتش به همت نسیم، میوه ی نارنجی نشانش را به رخ میکشید..
نوای اذان بلد شد.. حالا دیگر به آن هم عادت کرده بودم.. عادتی که اگر نبود روحِ پوسیده ام، پودر می شد محضه هدیه به مرگ.. حالا نفرت انگیز ترین های زندگی ام، مسکن می شدند برایِ رهایی ام از درد و ترس..
صدایش قطع شد. کتاب را بست و بوسید. به سمت میزِ کنار ِتختم آمد. ناگهان خیره به من خشکش زد..
" سا.. سارا خانوم.. "
ضعف و تهوع همخوابه های وجودم شده بودند. کتاب را روی میز گذاشت و به سرعت از اتاق خارج شد. چند ثانیه بعد چند پرستار وارد اتاق شدند. اما حسام نیامد..
چند روز گذشت و من لحظه به لحظه اش را با تنی بی حس، چشم به در، انتظارِ آوازه قرآنِ دشمنم را می کشیدم و یافتن پاسخی از زبانش برای سوالاتم. اما باز هم نیامد..
حالا حکم معتادی را داشتم که از فرط درد از خود می پیچید و نیازش را طلب می کرد و من جز سه وعده اذان از مسکن اصلی ام محروم بودم.
این جماعت ایدئولوژی شان محتاج کردن بود.
بعد از مدتی حکم آزادی ام از بیمارستان صادر شد. و من با تنی نحیف، بی خبر از همه جا و همه کس آویزان به پروین راهی خانه شدم.
او با قربان صدقه های مادرانه اش مرا به اتاقم برد. به محض جا گیری روی تخت و خروج پروین از اتاق با دستانی لرزان گوشی را از روی میز قرض گرفتم.
باید با یان یا عثمان حرف میزدم. تماس گرفتم اول با عثمان. یک بار.. دو بار.. سه بار.. جواب نمیداد و این موضوع عصبی ام میکرد..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶
@asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید