🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 9⃣0⃣1⃣ حسام باز هم خ
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 0⃣1⃣1⃣ " احتمالا با دانیال هم در ارتباطی نه..؟ درست میگم؟ حتما اون خواسته تا منو با خودت به سوریه و عراق ببری و اِلا هیچ دیوونه ای این همه وقت واسه هدیه کردنِ یه دخترِ دمِ مرگ به رفقایِ داعشیش نمی ذاره.. منو ببین.. هوووووی.. روی زمین دنبال چی می گردی که چشم از گلای قالی برنمی داری.." می توانستم خشم را در سرخی صوتش ببینم " من عاشق دانیالم.. دانیااااال.. برادر خودم.. نه شوهر صوفی.. نه رفیق وحشی تو.. برادرم مرده.. یعنی کشتنش.. یه مسلمونِ خفاش صفت، خونشو مکید.." انگشت اشاره ام را روی سینه اش فشار دادم. به سرعت خودش را عقب کشید " توئه عوضی.. اون مسلمونی.. تو کشتیش.. من، با تو هیچ جا نمیام.. من جهنم رو به بهشتِ پر از مسلمون ترجیح میدم.. اینجا واسه رفقای کثیفت، هرزه پیدا نمیشه.. پس گورتو گم کن.." دو دست مشت شده اش نظرم را جلب کرد. او که خویِ وحشی گری در بافت وجودی اش خانه کرده بود، پس چرا حمله نمی کرد " من بهتون قول دادم که اتفاقی براتون نیوفته، تا پای جوونمم رو حرفم هستم.." وبه سرعت اتاق را ترک کرد.. چقدر دلم هوایِ چند بیت از کتاب خدا را با صدایِ این جوان کرده بود. کاش می ماند و می خواند.. بعد از آن هروز با مقداری خرید به خانه مان می آمد و با توجه خاصی داروهایم را تهیه می کرد. بدون آنکه جمله ایی بین مان رد و بدل شود، حتی وقتی که برای معاینه مرا نزد پزشک می برد و با وسواسی عجیب، جویایِ شرایط جسمی ام از دکتر می شد.. و فقط وقتی درد و تهوع امانم را می برد با آرامشی خاص، برایم قرآن می خواند.. این جوان نمی توانست بد باشد.. او زیادی خوب بود. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷