🌷بسم الله الهادی🌷
🔴
#یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 9⃣1⃣1⃣
که در زمانِ بستری بودنم، او را نزد پزشک برده و تشخیص، شوکِ عصبی شدید و زندگی در گذشته های دور است..
یعنی دیگر مرا نمی شناخت؟؟ چه مِنویِ بی نظیری از زندگی نصیبِ من شده بود..
نیمه های شب ویبره ی گوشیِ مخفی شده از چشم حسام را در زیر تشکم حس کردم.
جواب دادم. صدایِ پشتِ خط شوکه ام کرد..
او دیگر در اینجا چه می کرد؟؟ همراهِ صوفی آن هم در ایران..
" الو.. سارا جان.. منم عثمان.. "
یعنی صوفی راست می گفت؟؟
چرا این راهی که میرفتم، ته نداشت..
خودش بود. عثمان.. با همان لحن مهربان و همیشه نگرانش.. اما برای چه به اینجا آمده بود؟ در فرودگاه گفت که به عنوان یک دوست هر کمکی که از دستش بربیاید دریغ نمی کند.. حالا این فداکاری دوستانه بود یا از سرِ عشق ؟؟
" سارا.. من زیاد نمی تونم حرف بزنم.. تمامِ حرفهایِ صوفی درسته.. جونِ تو و دانیال در خطره.. حسام واسه رسیدن به دانیال هر کاری می کنه.. تو طعمه ای واسه گیر انداختنِ برادرت.. باید فرار کنی.. ما کمکت می کنیم.. من واسه نجاتِ جونت از جونمم می گذرم.. فکر کنم اینو خوب فهمیده باشی. "
راست می گفت.. عثمانِ مهربان برایِ داشتنم هر کاری می کرد.. اما مگر ترسوها از جانشان هم هزینه میکنند؟؟ این عثمان اصلا شبیه به آن مهاجرِ مسلمانِ بزدل در آلمان نبود..
صدایم لرزید
" اصل ماجرا چیه؟ مگه نگفتی دانیال رو تو خاطراتم دفن کنم؟ مگه نگفتی اون الان یه وحشیِ آدم کشه؟ مگه صوفی نگفت که انتقام می گیره.. اینجا چه خبره؟؟ "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶
@asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید