🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 0⃣4⃣1⃣ حسام لبهای بی رنگ شده اش را نزدیک گوشم گ
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 1⃣4⃣1⃣ عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجوم برد و با فشردنِ گلویش، از زمین جدایش کرد : " ببند دهنتو.. اینجا تگزاس نیست اما من بلدم تگزاسی عمل کنم.. جفتتون رو با خودم میبرم.. " حسام خندید: " من اگه جات بودم، تنهایی در میرفتم.. ما رو جایی نمی تونی ببری.. ارنست دستگیر شده.. پس خوش خدمتی فایده ای نداره.. تو هم الان یه مهره ی سوخته ای، عین صوفی.. خوب بهش نگاه کن.. آینده ی نه چندان دورت جلو چشمات پخشِ زمینه.. " عثمان با بهتی وحشیانه حسام را با دیوار کوبید: " دروغه.. " حسام با چشمانی آرام و صورتی متبسم، عثمان را خطاب قرار داد: " واقعا شماها چی در مورد ایران فکری کردین؟؟ که مثه عراق و افغانستان و الی آخره ؟؟ که می آیید و میزنید و می دزدین و تخلیه اطلاعاتی می کنید و میرید ؟؟ کسی هم کاری به کارتون نداره..؟ نه دیگه، اشتباه می کنید. از لحظه ای که اولین جرقه ی استفاده از دانیال به سرتون خورد، تا قدم زدن کنار رودخونه و خوردن قهوه تو کافه های آلمان، تا دادنِ موبایل تو بیمارستان به سارا و فراری دادنش زیر نظر ما بودین.. اینجا، ایراااانِ .. ایراااااااان.. " باورم نمی شد، یعنی تمامِ مدت، زیرِ نگاهِ حسام و دوستانش بودم؟؟ اما دلیلِ این همه بازی چه بود؟ ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷