🌷بسم الله الهادی🌷
🔴
#یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 4⃣2⃣1⃣
دستانش مشت شد، آنقدر سفت و سخت که سفید شدنشان را می دیدم..
و بی هیچ حرفی با قدم هایی تند چند گام به عقب گذاشت و رفت..
منِ بیچاره از زورِ درد رویِ زمین نشستم و قدم هایِ خشم زده اش را نظاره گر شدم..
آن ظهر، درست در وسط حیاطِ امامزاده شکستم و تکه هایم را به خانه آوردم.
هیچ وقت حتی به ذهنم خطور نمی کرد که این قهرمان تا این حد پتانسیلِ خباثت داشته باشد.
وقتی به خانه رسیدم چون مرده ای بی حرکت رویِ تخت اتاقم مچاله شدم.
و اندیشیدم به حرف هایی که از دهانم پرتاب شد و اَدایِ دِینی که راضی ام کرد.
نمی دانم چقدر گذشت که به لطفِ کیسه ی داروهایم، به کمایِ خستگی فرو رفتم.
اما وقتی با تکان هایِ دانیال و قربان صدقه هایش بیدار شدم که نجوایِ الله اکبر حس شنوایی ام را قلقلک می داد..
چند ثانیه با پلک زدن هایِ متمادی، تصویر تار برادر را به بازی گرفتم و یادم نبود چه به سر غرورم آمده، که ناگهان برق، وجودم را تحت الشعاع خودش قرار داد..
وجودی پر از تکه های جامانده در حیاط امامزاده..
دانیال دستی نوازش وار به صورتم کشید
" خواهر گلم.. پاشو.. رنگ به صورتت نیست.. پروین میگه هیچی نخوری.. چرا اینقدر اذیتم می کنی.. ؟؟ پاشو..پاشو بریم یه چیز بذار دهنت.."
و بیچاره برادر که نمی دانست سارایِ یک دنده و کله شق، امروز به حکم دل، بازی را رها کرده بود.
باید زندگیِ کوتاهم را پیچیده و پر عذاب نمی کردم. چند ساعت قبل، همه چیز تموم شده بود.
خدا مهربانتر از آنی ست که فکرش را می کردم.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶
@asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است