🌷بسم الله الهادی🌷
🔴
#یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 5⃣7⃣2⃣
حسام نفس نفس زنان آمد. حالِ پریشانم از صد فرسنگی نمایان بود..
دانیال و حسام کمی حرف زدند و امیرمهدی دستانم را در انگشتانش قفل کرد و به دنبال خود کشید.
قدم به قدم همراهی اش می کردم و او کنار گوشم نجوا کرد
" حال خوبتو می خرم بانو.. "
و مگر می فروختمش؟ حتی به این تمامِ دنیایم..
" من
مفاتیح الجنان را
زیرو رویش کرده ام
نیست..
یک حرز و دعا
اندر دوامِ وصلِ تو.. "
دستم را محکم گرفته بود و به دنبال خود می کشاند. البته حق داشت، هجوم جمعیت انقدر زیاد بود که لحظه ای غفلت، گم ات می کرد.
من در مکانی قرار داشتم که ۲۴ میلیون عاشق را یکجا میهمانی می داد.
حسام به طرف گروهی از جوانان رفت و دستم را به نرمی رها کرد.
چند مرد جوانان حسام را به آغوش کشیدند و با لهجه ای خاص سلام و احوالپرسی کردند.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶
@asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است