🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 0⃣8⃣2⃣ سرش را پایین انداخت و با انگشتر عقیق دستش مشغولِ بازی شد " بانو.. میدونی چقدر دوستت دارم؟؟ " ساکت ماندم.. اولین بار بود که این جمله را از دهانش می شنیدم.. نگاه فراری اش را به صورتم انداخت " اونقدر زیاد که گاهی می ترسم.. اونقدر عمیق که وقت دعا و خواستن از خدا، آمینِ آرزم رو با صدایِ لرزون و کم جوون میگم.. اما مُهر خلوصِ امشبِ شما، کارمو راه انداخت.. " پر از سوال شدم و ترس در جانم دوید " مگه چی میخوای از خدا.. آرزوت چیه حسام؟؟ " لبخند زد.. مکث کرد.. چشم به چشمانم دوخت " شهید شم.. " زبانم خشک شد. نفسم یکی در میان بالا می آمد.. من دعایِ شهادتِ معشوقم را آمین گفته بودم؟؟؟ این بچه سید چه به روزم آورده بود؟؟ من دعا کردم.. با ذره ذره ی وجودم.. آمین گفتم با آه به آهِ قلبِ شکسته ام.. کاش زمان می ایستاد.. دوست داشتم تا توان در دست دارم، حسام را زیرِ بادِ سیلی بگیرم و جیغ زنان تا خودِ خدا بِدَوَم.. که غلط کردم.. که نکند برآورده شود دعایِ شهادتش.. که او برود، من هم میروم.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است