🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 0⃣9⃣2⃣ کاش دیشب بودنت را قاب می کردم در لوحِ خاطراتم.. کاش بیشتر تماشایت می کردم و حفظ می شدم حرکاتت را.. کاش سراپا گوش می شدم و تمامِ شنیدن هایم پر می شد از موج صدایت.. راستی میدانی که خیلی وقت است برایم قرآن نخواندی؟؟ کاش دیشب بچه نمی شدم.. موهایش را مرتب کردم و او یک نفس خوابید.. به صورتش دست کشیدم و او لبخند زد محضِ دلداری ام.. عاشق که باشی دل خوش میکنی به دلخوشی هایِ معشوقت.. و من عاشقانه دل خوش کردم. " این قلب ترک خوده ی من، بند به مو بود... من عاشق"او" بودم و "او" عاشق "او" بود.. " بارانِ اشک هایم، سیل شد اما طوفان به پا نکرد.. باید با خوشیِ حسام راه می آمد.. پس بی صدا باریدم.. چشمانِ بسته اش را بوسیدم و دستانش را به رسمِ عاشقانه هایش دورِ صورتم قاب کردم. حسام بهترین ها را برایم رقم زد و حالا من در سرزمین کربلا وداعش را لبیک می گفتم. به اصرارِ دانیال عازم هتل شدیم که یکی از آن جوانان نظامی صدایم زد و نایلونی به سمتم گرفت " گوشیِ سیده.. خاموشه.. فک کنم شارژش تموم شده.. " کیسه را گرفتم و به هتل برگشتیم. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است