🔹خلاصه داستان:
🌻🌸☘🌻🌸☘🌻🌸☘🌻🌸☘🌻🌸
کاکی دوست داشت همه چیزو بدونه، اون یک پسر کوچولو کنجکاو بود. دلش می خواست بدونه که چرا زنبورا بدنی راه راه دارن، چرا سیب های باغ خوشون قرمزه ولی سیب های باغ همسایه سبزه، چرا همه جوراب های پدر به رنگ سیاهه، خط کشی جلو مدرسه ها رو با چه خط کشی کشیدن اون خط کش کجاست؟ چرا پنهانش کردن. خلاصه همیشه کاکی داشت فکر می کرد که چرا، چطور و برای چی. یک روز کاکی از کنار انباری ته باغشون رد می شد، صدای دنگ و دنگی شنید، کنجکاویش گل کرد به در کوبید و پرسید: کی اونجاست، چیکار می کنه. صدای پدربزرگ از توی انباری بلند شد که …
#قصه_صوتی
@asheghanvlaiat 🌷