قصه کودکانه من می توانم پرواز کنم ✈️یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. 🚀گنجشک کوچولوی قصه ما توی لانه گرم و نرمش نشسته بود. برادرها و خواهرهاش همه پرواز کنان از لانه رفته بودند فقط او باقی مونده بود. 🛩بال های کوچیکش حالا دیگر پوشیده شده بود با پرهای نرم و لطیف. دلش می خواست پرواز کنه… اما هر وقت از داخل لانه به پائین درخت نگاه می کرد سرش گیج می رفت و نفسش از ترس بند می آمد. بعدش هم با خودش می گفت: ”پرواز کردن باشه برای فردا”. 🚁یک روز که گنجشک کوچولو در لانه منتظر مادرش بود تا مثل همیشه براش غذا بیاره و در دهانش بگذاره. صدای عجیبی شنید. 🛶از داخل لانه به پائین نگاه کرد و موش موشک رو دید که زیر برگ های خشک شده دنبال خوراکی می‌گشت. موش موشک دوست گنجشک کوچولو بود و همیشه ماجراهای جالبی برای گفتن داشت و باعث می‌شد حوصله گنجشک کوچولو کمتر سر بره. 🛵اما موش موشک متوجه نبود که مار خطرناکی از پشت سر بی سر و صدا به او نزدیک می شد. گنجشک کوچولو وحشت کرده بود. هر چی جیک جیک میکرد از آن بالا صدایش به موش موشک نمی رسید. دوستش در خطر بود و هیچ کاری از دست او ساخته نبود… 🚙ولی نه… گنجشک کوچولو ناگهان فکری به ذهنش رسید. بال های کوچکش را باز کرد و تند تند تکانشان داد آهسته ایستاد و به پائین نگاه کرد. سرش گیج می رفت با خودش گفت:” من می توانم پرواز کنم، من باید پرواز کنم”. 🚜گنجشک کوچولو این را گفت و چشمانش را بست به سمت آسمان پرید. وقتی چشمانش را باز کرد باورش نمی شد که داره پرواز می کنه، از آن بالا همه چیز کوچیکتر بود. 🚓ناگهان یاد موش موشک افتاد. بال هایش را تند تند تکان داد و به سمت موش موشک رفت. وقتی خوب به او نزدیک شد جیک جیک کنان گفت:” فرار کن، زود باش فرار کن”. 🚂موش موشک که حالا متوجه خطر شده بود با سرعت زیاد از آنجا دور شد و مار نتوانست او را شکار کند. گنجشک کوچولو از اینکه ترسش را کنار گذاشته و تونسته بود پرواز کنه خیلی خوشحال بود. 🚢وقتی مادر گنجشک کوچولو به لانه برگشت او دیگر آنجا نبود. چون داشت از این شاخه به ان شاخه می پرید و پرواز می کرد 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃