هدایت شده از گسترده تبلیغاتی راز
☠️سلام ، من حسین هستم، به همراه داداشمو و دوستم محمد از خونه زدیم بیرون ، قرار بود تا ۸ صبح توی قبرستون بمونیم تا ببینیم کدوممون نترس تره ، ساعت 3 شب می‌خواستیم راه بیفتیم ، سوار ماشین شدیم و توی راه و توی جاده از دشت و کوه صدای جیغ می اومد ، داداشم میگفت برگردیم اما و من دوستم ادامه و داداشم مجبور شد بیاد ، وقتی که رسیدیم به قبرستون اولش همه چیز خیلی خوب پیش رفت ، دور و بر ساعت ۴ بود که احساس کردیم اطراف با یکی داره نگامون میکنه ، همون موقع داداشم شروع کرد به لرزیدن و گفت ، بالا درختیو نگا کنید ، بدنم خشکش زده بود نمیتونستم تکون بخورم ، اون موجود خیلی منو ترسوند ، نتونستم فرار که ناگهان ادامش داستان واقعی ترسناک توی کانال زیر ⚰️😨👇🏻🪦 https://eitaa.com/joinchat/2552758542C62aa4b8cd1 https://eitaa.com/joinchat/2552758542C62aa4b8cd1