5⃣
🔹🔸دوست من میدونی آخر این افسانه چی شد
یکی از این افراد که داشت کاغذها رو زیرورو میکرد و دنبال یه رنج آسونی میگشت حسسسابی مستاصل شده بود.
روی کاغذها رو میخوند
👈روی یکیش نوشته بود: فرزندم داره جوان مرگ میشه مرد میدید که نمیتونه مرگ جوانش رو تحمل کنه مینداخت کنار
👈روی کاغذ دیگه ای نوشته شده بود: که همسرم بهم خیانت کرده مرد دید که اینو کلاً طاقت نداره و انداختش کنار♂♂
👈یا یه کاغذه دیگه ای نوشته شده بود: که پاهایم را از دست داده ام.😳
وااااای خدای من طاقت رنجهای دیگران رو ندارم 😱😱😱😱😱
👇👇👇👇