#داستان_کودکانه
نوشا و نوشا(موش های کوچک)
یک روز صبح که کوشا،بچه موش کوچولو،
از خواب بیدار شد. نوشا را صدا زد تا از خواب بیدار شود.
نوشا به کوشا گفت :«داداشی ولم کن بگذار بخوابم.ٖ»
کوشا گفت:«اگه پا نمی شی من با که بازی کنم»
نوشا گفت«باخودت»
کوشا جوابش رو داد:«آخه نمیشه که»
کوشا به حیاط رفت و با خود می گفت "تنهایی که نمیشه بازی کرد". ناگهان...صدایی شنید:«مواظب باش داشتی لهم می کردی»
کوشا زیر پایش را نگاه کرد یک حلزون کوچک بود. -تو دیگه کی هستی؟ -من حلزونم. -چرا من تو را تا به حال ندیدم؟ -چون تا به حال به دور برت دقت نکردی .
حالا بگو ببینم، این اینجا چه می کنی؟
کوشا گفت:«ما تو انبار خاله پیرزن زندگی می کنیم. »
– چه خوب من هم تواین باغچه زندگی می کنم.
_خاله پیرزن خیلی مهربانه.
حلزون با سرش حرف او را تایید کرد و گفت:«میای با من دوست شوی؟.»
کوشا باخوشحالی فریاد زد:
« چرا که نه!، منم دنبال یه دوست خوب می گردم. تو خیلی کوچکی نمی توانی والیبال بازی کنی ولی هرروز میایم وبا تو حرف میزنم»
کوشا این حرف را زد و رفت.
گوشه خیاط، گاو را دید و خود را به او معرفی کرد وگفت:«می آیی با من دوست شوی ؟»
گاو قبول کرد.
کوشا با خوشحالی رفت. گربه را دید .
گفت: می آیی با من دوست شوی؟
گربه که دهنش آب افتاده بود گفت چرا که نه.
کوشا آمد خوشحالی کند ناگهان گربه در رفت. او خاله پیرزن را دیده بود .
کوشا هم به پشت بسته های کاه رفت و قایم شد.
خاله پیرزن که رفت. کوشا بیرون آمد.
گاو گفت:« کوشا جان تو نباید با هر کس دوست شوی اگه خاله پیرزن به طور اتفاقی نمی آمد معلوم نبود چه میشد.
ناگهان صدایی شنید:« کوشا کوشا بیا بازی کنیم.»
-چشم خواهر جان آمدم.
گاو گفت:«یه دوست خوب باید مثل خود آمد باشه نه خیلی بزرگ. نه خیلی کوچک و نه مثل گربه بد جنس."
کوشا فکری کرد و گفت:
-درسته.
و با نوشا رفتند و کلی بازی کردند.
بالا رفتیم دوغ بود پایین اومدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.
پایان
(محمد حسین)
داستان های کودکانه_ محمد حسین 😎
@dastanhay