هدایت شده از فرجام پور، ذخیره
🌺اوج لذت🌺 قسمت اول شب سردی بود همین طورکه داشتم می پیچیدم سمت کوچه مون چشمم افتاد به حمید .این موقع شب توی این سرما اینجا چه کار می کرد؟😒 مگه ساعت چنده؟نمی دونم. خیلی ازشبهاحساب وقت وساعت ونداشتم از یه مجلس عروسی برمی گشتم . حال خوشی نداشتم اونم باخوردنه اون همه.... چی بگم 🙊 پیچیدم توی کوچه که دیدم انگار حمید داره بهم اشاره میکنه ویه چیزی می گه ترمز کردم ومنتظرش شدم .که دوان دوان امد . _سلام داداش فرهاد _سلام حمید خان بفرما _راستش داداش فرهاد می دونی که محرم نزدیکه ماهم داریم جلوی بسیج ومسجد وهیئت هاوکوچه های محل پرچم وبنر نصب می کنیم. الان هم دیر وقته همه رفتند .من دست تنهاماندم خدا تورورسوند یه کمکی به ما بکن ممنونتم.🌸 _چه کمکی ؟🙄 می خوام برای هئتِ محله پائین پرچم وبنر ببرم وسیله ندارم ممنون میشم قبول زحمت کنی. اصلا حال خوشی نداشتم .سرم درد می کرد .اما نتونستم بگم نه. _باشه داداش برو اماده کن اومدم. _ای قربون توبرم .ان شاءالله جزات رو از خود امام حسین بگیری.😳 دنده عقب گرفتم وبرگشتم . پایگاه بسیج سر کوچه مون بود .🌺