با چشمان از حدقه بیرون زده نگاهم کرد. لب‌هایم بیشتر کش آمد. -دوستت دارم. بُهت بود یا نگرانی، نمی‌دانم هر چه بود، زود رو برگرداند. -باید برم. توی چهره‌اش خم شدم. -ممنون که اومدی. دلم تنگ شده‌بود. مواظب خودت باش. در را باز کردم و پایین رفتم. قبل از بستن در، خم شدم و دوباره نگاهش کردم. -منتظرم زودتر فکرهات رو کنی. آخه طاقت دوریت رو ندارم. فقط یک کلمه گفت: -خداحافظ. سوئچ را که چرخاند، در را بستم و قدمی عقب برداشتم. تا از پیچ کوچه بپیچد، با نگاهم‌ تعقیبش کردم. نفس عمیقی کشیدم. شاد و سبکبال به خانه برگشتم. دلم می‌خواست حال خوشم را با درختان باغچه تقسیم کنم. لحظه لحظه دیدارش را مرور می‌کردم و هر بار تعجبم بیشتر می‌شد. برای اولین بار کلماتی از دهانم خارج شد که بی‌سابقه بود. "دوستت دارم." این را از کجا آوردم؟ مهرداد حق داشت تعجب کند. دستم را جلوی دهانم گرفتم که صدای خنده‌ام بلند نشود. به دیوار سرد حیاط تکیه دادم که چهره‌ی مهربان ننه‌نرگس که از پنجره اتاقش نگاهم می‌کرد، خلوتم را به هم زد. (فرجام‌پور) ⛔️کپی و فروارد ممنوع و حرام است ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 @asraredarun اسرار درون ایتا و تلگرام