محسن لبخندی زد و گفت: _خب، پسرِ خوب این که مشکلی نیست. فقط من الان یک کم عجله دارم. بیا بریم نماز خانه درباره اش صحبت می کنیم. بعد دست امید را گرفت و به طرف نماز خانه راه افتاد. امید از این هم خونسردی محسن تعجب کرده بود. محسن ببخشیدی گفت و در صف نماز جماعت ایستاد. امید با تعجب به نماز خواندنشان نگاه می کرد و پیش خودش می گفت"چه کار بیهوده ای. چقدر احمقند. یعنی چی؟ این دولا راست شدن ها. به جای این کارها برید کمی علم و سواد یاد بگیرید. تا از کشورهای دیگه عقب نمانیم. حق دارند به ما می گن عقب افتاده." بعد از نماز، محسن به امید نزدیک شد وگفت: _ببخشید معطل شدی. حالا بنده درخدمتم. امر بفرما. امید که کمی آرام تر شده بود گفت: _بریم یه جا حرف بزنیم. محسن گفت: _هر جا شما راحتی. البته اینجا هم می تونیم بنشینیم. ولی امید دوست داشت که جای دیگری بروند و محسن قبول کرد و از دانشگاه بیرون آمدند. نزدیک دانشگاه وارد کافی شاپ شدند و نشستند. محسن سفارش قهوه داد. امید با انگشتهایش روی میز می زد و مرتب سرجایش جا به جا می شد. محسن متوجه ناآرامی امید شد. به خاطر همین دستش را روی دستِ امید گذاشت و گفت: _امید جان، داداش، همه چیز درست می شه. نگران نباش. ما دوتا آدم عاقل و بالغیم. حلش می کنیم. امید به چشمهای محسن نگاه کرد و گفت _خیلی همه چیز را ساده می گیری. شاید به خاطر اینه که خیالت راحته. قرارداد را بستی و غمی نداری. محسن لبخندی زد وگفت: _نه عزیزم. وقتی آدم توکلش به خدا باشه نگرانی نداره. تا خدا نخواد اتفاقی نمی افته. این پروژه هم حتما قسمت تو بوده. منم منتظر پروژه بعدی می شم. امید از تعجب دهانش باز مانده بود. اصلا نمی توانست محسن را درک کند. فردای آن روز استاد تهرانی با امید تماس گرفت و گفت "که برای بستنِ قرارداد به دفترش برود. " امید خوشحال از این پیروزی خودش را رساند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490