#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_6
با توجه به رفتارِ پدرش دیگر این قراردادهم برایش اهمیت نداشت.
نتوانسته بود دلِ ناآرامش را آرام کند.
صدای زنگ گوشی اش بلند شد.
ببخشیدی گفت و جواب داد.
_بله مامان جان.
....چی؟مهمونی برای چی؟
...آخه....باشه هرچی شما بگید.
تماس را قطع کرد و گوشی را درجیبش گذاشت.
مردد مانده بود بینِ برگرداندنِ قرار داد به محسن و مهمانی امشب که مادرش به خاطر موفقیتش ترتیب داده بود.
کلافه سرش را پائین انداخت. پوفی کرد.
محسن دست روی دستش گذاشت.
بعد لبخندی زد و گفت:
_غمگین نبینمت داداش.
کلافه سر بلند کرد و در چهره خندان محسن نگاه کرد. چطور می توانست این قدر آرام باشد.
باید رازِ آرامشش را می فهمید.
پس شروع کرد به پرسیدن:
_راستش من تعجب می کنم به این همه آرامشت. مگر مادرت نیست که روی تختِ بیمارستانه؟
باز محسن لبخند زدو گفت:
_بله مادرمه. اتفاقا خیلی هم دوستش دارم. عزیزتر از جانمه.
باز کلافه پرسید:
_یعنی دوستش داری و اینطوری راحت نشستی ولبخند می زنی؟
محسن نگاهی به چهره ی کلافه امید کرد وگفت:
_داداش چه ربطی داره؟ من برای مادرم هر کاری که بتونم انجام می دم.
دیگه بقیه اش دستِ خداست.
امید عصبی شد و گفت:
_یعنی چی؟ مادرت داره درد می کشه، می گی خدا؟ کدوم خدا؟ اگر خدایی بود که نجاتش می داد. خودت باید یه کاری کنی.
محسن تازه متوجه شد که امید چه دردی دارد.
پس باید دقیق تر پاسخ می داد.
توی دلش به خدا توکل کرد و گفت:"خدایا به امید خودت. کمکم کن"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490