#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_23
محسن پوشه را به سمت امید هل داد و سریع از در بیرون رفت.
امید سریع پوشه را برداشت و پشت سرش دوید، بازویش را گرفت و گفت: "خواهش می کنم. حداقل بیا باهم بریم."
محسن با بی میلی قبول کرد. دوباره به نمازخانه رفت، کتش را برداشت و کارها را بین بچه ها تقسیم کرد و با امید همراه شد. توی مسیر، امید بی آنکه حرفی بزند، مشغول رانندگی بود. نفس عمیقی کشید و احساس سبکی کرد. نگاهی به محسن انداخت که آرام، خیره به روبرو نشسته بود.
امید سکوت را با سوال از حال مادر محسن شکست.
محسن لبخندی زد و خدا را شکر کرد و گفت که خوب است و گفت که خدا او را رسانده.
امید پوزخندی زد و گفت: "چه حرفا می زنی!؟ خدا چی چیه؟ من باهات کار داشتم اومده بودم دنبالت. دیگه خدا و این حرفا چی چیه؟"
محسن از شنیدن این حرف کمی جا خورد. به امید نگاهی کرد و با خود اندیشید که چگونه می تواند او را متوجه اشتباهش کند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490