محسن پوشه را به سمت امید هل داد و سریع از در بیرون رفت. امید سریع پوشه را برداشت و پشت سرش دوید، بازویش را گرفت و گفت: "خواهش می کنم. حداقل بیا باهم بریم." محسن با بی میلی قبول کرد. دوباره به نمازخانه رفت، کتش را برداشت و کارها را بین بچه ها تقسیم کرد و با امید همراه شد. توی مسیر، امید بی آنکه حرفی بزند، مشغول رانندگی بود. نفس عمیقی کشید و احساس سبکی کرد. نگاهی به محسن انداخت که آرام، خیره به روبرو نشسته بود. امید سکوت را با سوال از حال مادر محسن شکست. محسن لبخندی زد و خدا را شکر کرد و گفت که خوب است و گفت که خدا او را رسانده. امید پوزخندی زد و گفت: "چه حرفا می زنی!؟ خدا چی چیه؟ من باهات کار داشتم اومده بودم دنبالت. دیگه خدا و این حرفا چی چیه؟" محسن از شنیدن این حرف کمی جا خورد. به امید نگاهی کرد و با خود اندیشید که چگونه می تواند او را متوجه اشتباهش کند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490