ذهنش از این افکار، آشفته شد. دست هایش را که مشت شده بود باز کرد؛ باز هم خیس بود. این چه وضعی بود؟ تا کمی دچار استرس و آشفتگی می شد، سرش سنگین شده و در دستانش عرقی سرد می نشست. تا کِی این دل آشوبی و سردرگمی، همرامش بود؟ چگونه و از کجا باید آرامش را می یافت؟ کلافه و سردرگم، دست نم دارش را لابلای موهایش فرو کرد و آنها را عقب کشید. آه سردی از نهادش بلند شد. همان موقع، دست گرم و پرانرژیِ مادربرزگ، گرما بخش وجودش شد، به او نگاه کرد و پرسید چرا ساکتی؟ اینجا نیستی مادر. سرش را بلند کرد. همه نگاه ها به سمت او بود. دستش را روی دستِ مادر بزرگ گذاشت. نگاهی به چشمانِ مهربانش کرد و با لبخند جواب داد: "همین جام کنارِ شما." چشمش به نگاهِ مضطرب زهرا افتاد. مانندِ طبیبی که نگران حالِ بیمارش باشد، به امید می نگریست. با دیدنِ نگرانی زهرا، ناخودآگاه لبخندی بر لبانش نشست. از خود پرسید، یعنی او برایم نگران است!؟ آیا این نگرانی به معنیِ خاطر خواهی نیست!؟ زهرا که متوجه حالت نگاه امید شد، سر به زیر انداخت و گونه هایش، مانند انارِ نوبرانه سرخ شد. امید سرش را به سمت باغچه چرخاند و یواشکی لبخند کش داری زد. همین نگاه و شرم و حیا،کافی بود که او را از آن همه آشفتگی نجات دهد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490