#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_95
آرام دستش را از توی دست مادرش بیرون کشید و گفت:"مامان من دیگه بچه نیستم. خواهش می کنم"
مادر با دلخوری به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:"برای یه مادر، بچه اش همیشه بچه است."
امید به سمتِ قوری روی سماور رفت و دوتا فنجان را پر کرد و روی میز گذاست و گفت:"مامان، خودت می دونی که من از یلدا و رفتارهاش خوشم نمیاد. چرا نگفتی تولدِ یلداست. تاکِی باید با من این طوری رفتار کنید؟"
مادر نگاهی به چشمهای امیدانداخت وگفت:"خودت اخلاق بابات را می دونی. نمی شه باهاش مخالفت کرد."
امید سرش را پایین انداخت و به بخاری که از فنجان بالا می رفت نگاه کرد و گفت:"باشه. اصلا ولش کن. الان می خوام یه چیزِ دیگه بگم."
مادر لبخندی زد و گفت:"خیر باشه"
امید سرش را بلند کرد وگفت:"خیره.
راستش می خوام درباره زهرا حرف بزنم. من فقط می خوام خیالم راحت بشه. بعدش تا هر وقت که زهرا بخواد صبر می کنم."
مادر با دلخوری آهی کشید گفت:" چند بار بگم. فعلا نمی شه. باید صبر کنی."
امید با عصبانیت مشتش را روی میز کوبید و بلند شد و به طرف اتاقش رفت.
صدای مادرش را می شنید ولی بی اعتنا به اتاقش رفت و در را پشت سرش بست. روی تخت افتاد و به سقف خیره شد.
"بازهم مثل همیشه. دوباره همان جواب. اینطوری نمی شه. باید یه فکر اساسی کرد.
حتما مامان دلش نمی خواد که زهرا عروسش بشه. پس باید خودم اقدام کنم. باید اول صبح سراغ خاله زری می روم."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490