صحنه ای که جلوی رویش بود را نمی توانست باور کند. واقعا درک کردنِ این مردان برایش سخت بود. رو در روی هم نشسته بودند و می گفتند ومی خندیدند. "مگه اینا نبودند که الان داشتند اشک می ریختند و ناله می زدند؟ چطور یه دفعه تموم شد؟ یعنی چه اتفاقی افتاده؟" با تعجب به چهره بشاش و خندانِ تک تکشان نگاه کرد. آهسته جلو رفت که علی دستش را به سمت او دراز کرد و گفت:"قبول باشه امید جان." دستش را پیش برد و دست علی را فشرد. که علی ادامه داد:" عجب چسبید. حالم جا اومد." احمدآقا دیگران هم از علی تشکر کردند. احمد آقا با خنده گفت:" واقعا که ویتامین زیارت عاشورامون کم شده بود. خدا خیرت بده برادر. روحمون جلا گرفت." امید متعجب به سمت احمدآقا رفت و گفت:"یعنی شما با این حالِت از این ناله و گریه کردن؛ اذیت نشدی؟ چشماتون چی؟" احمدآقا گفت:" نه پسرم. اذیت چیه؟ جون گرفتم." این حرف ها را نمی فهمید ولی وقتی چراغ ها خاموش شد و روی تخت دراز کشید بی هیچ غم و فکر و خیال اضافی خوابش برد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490