#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_136
صحنه ای که جلوی رویش بود را نمی توانست باور کند.
واقعا درک کردنِ این مردان برایش سخت بود.
رو در روی هم نشسته بودند و می گفتند ومی خندیدند.
"مگه اینا نبودند که الان داشتند اشک می ریختند و ناله می زدند؟ چطور یه دفعه تموم شد؟ یعنی چه اتفاقی افتاده؟"
با تعجب به چهره بشاش و خندانِ تک تکشان نگاه کرد.
آهسته جلو رفت که علی دستش را به سمت او دراز کرد و گفت:"قبول باشه امید جان."
دستش را پیش برد و دست علی را فشرد.
که علی ادامه داد:" عجب چسبید. حالم جا اومد."
احمدآقا دیگران هم از علی تشکر کردند.
احمد آقا با خنده گفت:" واقعا که ویتامین زیارت عاشورامون کم شده بود.
خدا خیرت بده برادر. روحمون جلا گرفت."
امید متعجب به سمت احمدآقا رفت و گفت:"یعنی شما با این حالِت از این ناله و گریه کردن؛ اذیت نشدی؟ چشماتون چی؟"
احمدآقا گفت:" نه پسرم. اذیت چیه؟ جون گرفتم."
این حرف ها را نمی فهمید ولی وقتی چراغ ها خاموش شد و روی تخت دراز کشید بی هیچ غم و فکر و خیال اضافی خوابش برد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490