امید عکس را نزدیک تر برد و گفت:"درسته! ولی نمی دونم چرا اینها برام آشنا هستند. انگار قبلا دیدمشون" محسن خندید و گفت:"خب من که کپی بابام هستم. هر روز داری من رو می بینی. اون یکی هم که احمدآقاست، شب تا صبح کنارشی. سومی هم که محمدِ برادر احمدآقا. شبیه برادرشه دیگه. معلومه که باید برات آشنا باشند." امید سری تکون داد وگفت:"نه انگار باهاشون زندگی کردم. خیلی عجیبه. ولی برام آشناهستند." محسن سرش را جلو آورد و به عکس نگاه کرد و گفت:"آخه مهندس جان؛ این عکس برای سالها پیشه. توکجا بودی؟" امید همچنان خیره به عکس بود. دستش را به طرف محسن گرفت و گفت:" راست می گی. به خاطر شباهتت به پدرته که قیافه اش برام آشناست." ولی خودش خوب می دانست که یک حسِ دیگری نسبت به مردان درونِ عکس داشت. حسی فراتر از شباهت ظاهری. حسی شبیه یک آشنا. یک دوست. اما چرا؟ آماده رفتن شده بود که گوشی اش را روشن کرد. چندین پیام و تماس از سوی مادرش. خوب می دانست که چه کار دارد. مثلِ همیشه نگران بود که دیر نکند و روی حرفِ پدرش حرفی نزند. با حرص نفسش را بیرون داد و دوباره گوشی را خاموش کرد. نه توان مقابله با پدرش را داشت. نه می توانست اجازه دهد که کسی اورا از عشقش. تنها امیدش، جدا کند. رفتنِ به خانه برابر بود با تن دادنِ به ازدواجی ناخواسته. دیگر نمی توانست این همه ظلم را بپذیرد. هر چه می خواهد بشود، ولی جانش فقط و فقط کنارِ عشقش باشد وآرام بگیرد. چشمانش را بست و کتش را پوشید. محسن که وضو گرفته بود. آماده نماز شد. امید گفت:"منتظرت می مونم." محسن در حالیکه آستین هایش را پائین می کشید گفت:"نه شما برو. معطلِ من نشو." امید گفت:" مگه بیمارستان نمیای؟ باهم می ریم. تعارف نکن. احمد آقا منتظرته." از اتاق بیرون رفت و محسن را با سجاده اش تنها گذاشت. وارد آسانسور شد و دگمه را زد. به سراغ اتومبیلش رفت. هر چه جیب هایش را گشت، سوییچش نبود. مجبور شد برگردد. از آسانسور بیرون آمد و وارد اتاق شد. صدای ذکر و نماز محسن به جانش نشست. جلوی در ایستاد. چقدر آرام و زیبا نماز می خواند. چشمانش را بست. "این آدم ها چه کاره اند؟ چرا اینقدر آرام هستند؟" آهی کشید و آرام به سمتِ میز رفت. سوئچ را برداشت. دوباره نماز خواندن محسن را دید زد. سر به مهر گذاشته بود. "الهی العفو " می گفت. خواست برود که صدای محسن را شنید، "خدایا راضی ام به رضای خودت. ولی مثلِ پدرم به من هم لطف کن و عاقبتم را ختم به شهادت کن." با شنیدنِ این حرف، چشمهایش از تعجب گِرد شد."بی شک او هم دیوانه است. مثل احمدآقا. چه حرف بی خودی است که می زند؟" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490