همه با سرعت به سمتِ حاجی و نیروهایش دویدند. فریادِ (یا حسین) در دشت پیچید. چند تن از نیروها، از نزدیک شدنشان جلو گیری کردند. مجبور شدند دورتر بایستند و نگاه کنند. یک نفر داشت به دقت فیلم می گرفت و دیگران با احتیاط، وسایلی را از گودالی که کَنده بودند؛ بیرون می آوردند. امید، دل توی دلش نبود. بیقرارِ رفتن و دیدن بود. اما باید صبوری می کرد. زهرا به چهره پریشانِ او نگاه کرد و آرام گفت:" نگران نباش. همه چیز درست می شه. فقط صبور باش." سرش را به نشانه تاکید تکان داد. آقای سرابی کنارِ گوشِ زهرا گفت:" یعنی واقعا عمو محمد رو پیدا کردند؟" زهرا با بغض گفت:" نمی دونم.... نمی دونم...خدا کنه خودش باشه." زینب آرام اشک می ریخت. به آن ها نگاه کرد و گفت:"خودشه. من مطمئنم." محسن بازوی امید را گرفته بود و امیدوارانه فقط گوش می داد و زیر لب ذکر می گفت. چند لحظه ای در سکوت گذشت. امید خیره به روبرو بود. ولی هیاهوی درونش، رهایش نمی کرد. قبلش به سینه می کوبید و بیقراری می کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490