#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_284
همه با سرعت به سمتِ حاجی و نیروهایش دویدند.
فریادِ (یا حسین) در دشت پیچید.
چند تن از نیروها، از نزدیک شدنشان جلو گیری کردند.
مجبور شدند دورتر بایستند و نگاه کنند.
یک نفر داشت به دقت فیلم می گرفت و دیگران با احتیاط، وسایلی را از گودالی که کَنده بودند؛ بیرون می آوردند. امید، دل توی دلش نبود. بیقرارِ رفتن و دیدن بود.
اما باید صبوری می کرد. زهرا به چهره پریشانِ او نگاه کرد و آرام گفت:" نگران نباش. همه چیز درست می شه. فقط صبور باش."
سرش را به نشانه تاکید تکان داد.
آقای سرابی کنارِ گوشِ زهرا گفت:" یعنی واقعا عمو محمد رو پیدا کردند؟"
زهرا با بغض گفت:" نمی دونم.... نمی دونم...خدا کنه خودش باشه."
زینب آرام اشک می ریخت. به آن ها نگاه کرد و گفت:"خودشه. من مطمئنم."
محسن بازوی امید را گرفته بود و امیدوارانه فقط گوش می داد و زیر لب ذکر می گفت.
چند لحظه ای در سکوت گذشت. امید خیره به روبرو بود. ولی هیاهوی درونش، رهایش نمی کرد. قبلش به سینه می کوبید و بیقراری می کرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490