#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_292
محسن ذوق زده از حالِ خوش امید بود.
دوباره به سجده شکر رفت و خدا را از صمیم قلبش شاکر شد.
امید مبهوت او بود و شیفته آرامشی که داشت.
آرام آرام و به زحمت، مانند محسن به سجده رفت.
با او همنوا شد(الهی العفو) آرامشی به جانش نشست که تا آن زمان حسرتش را داشت.
چشم روی هم گذاشت.
با صدای صحبت کردنِ محسن وآقای سرابی؛ چشم گشود.
متوجه شد که باید برای رفتن آماده شود.
یادِ محمد افتاد. فوری برخاست. به کمک محسن آماده شد.
به طرفِ اتوبوس رفتند. بچه ها همه آمده بودند. زهرا و زینب جلو آمدند و سلام دادند. زهرا سراپای امید را نگاه کرد و پرسید:" امروز بهتری؟"
امید لبخند زد و گفت:" خوبم. فقط زودتر سوار بشید بریم."
زهرا گفت:" راستش من به بابا و مامانم دیشب زنگ زدم. همه چیز رو گفتم. فکر کنم خودشون رو برسونند."
امید سرش را تکان داد وگفت:" کار خوبی کردی. احمد آقا باید باشه." و به طرفِ اتوبوس رفت.
مسیر طولانی تر و خسته کننده تر از روزِ قبل به نظر می رسید.
حاجی و افرادش؛ زودتر رسیده بودند و با دقت خاصی به کار خودشان می پرداختند.
به کسی اجازه نزدیک شدن ندادند.
همه بیصبرانه منتظر بودند.
جواد آرام زمزمه می کرد.
تلفن زهرا زنگ خورد. احمد آقا بود که می گفت؛ به زودی خودشان را می رسانند.
نیروهای تفحص، آرام و با دقت، هر آنچه را از دلِ خاک بیرون می آوردند، در نایلون می گذاشتند.
کارشان طولانی شده بود. امید با تنی خیسِ عرق و کلافه، به روبرو چشم دوخته بود.
بر عکس روزِ قبل؛ بچه ها مجهز نیامده بودند.
با عجله و دست خالی راهی شده و جز قمقه های آب چیزی همراه نداشتند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490