در دلش غوغایی شد... "خدایا! به من رحم کن. من تحمل این امتحان رو ندارم. خیلی سخته... خدایا! کمکم کن… خدایا! منو ببخش…" و لبش را گزید و سرش را پایین انداخت. و فرهاد بی‌تفاوت برگشت و رفت. باز شب شد و فرشته خلوتی پیدا کرد و سر سجاده نشست. "خدایا! خودت می‌دونی همیشه فقط و فقط به فکر تو بودم و هستم. خدایا! من تو رو دوست دارم. … خدایا! دستم رو بگیر و تنهام نذار... خدایا! این چه دردیه که به جونم افتاده؟! با این درد، با این دل چه کنم؟ کاش هیچ وقت فرهاد رو نمی‌دیدم… کاش اصلا به این محله نیومده بودیم" هوای این فصل سال در این شهر کویری خیلی گرم بود. مخصوصا سر ظهر که همه فقط دنبال خنکای کولر بودند. خانه‌ها، با طراحی و مهندسی خاص خودش، خنکای دلنشینی در خودش محفوظ می‌کرد. مادر و فریبا در خواب بعدازظهر بودند. فرشته بی‌قرار و دل آشوب از اتاق خارج شد و کنار باغچه زیر سایه درخت اَنار نشست. با گل‌ها و درخت‌ها درد دل می‌کرد... دردی که اگر کسی باخبر می‌شد، رسوایی به همراه داشت و او هرگز دلش نمی‌خواست احدی رازش را بداند و احساسی که درست نمی‌دانست چیست. نسبت به یک پسر نامحرم ِغریبه! "وای خدایا! منو ببخش…" آن روزها دلش بیشتر تنهایی و خلوت می‌خواست. تا با کسی چشم تو چشم می‌شد، می‌ترسید چشمانش رسوایش کنند. ترس از خدا و ترس از بی‌آبرویی داشت. به خاطر این احساس جدید در دلش، از خدا شرم داشت. درهمین فکرها بود که با صدای در از جایش پرید. "این ظهر تابستانی یعنی کیه؟ چرا زنگ نمی‌زنه"؟ آرام پشت در رفت... _کیه؟ _منم فرشته باز کن. _زهره تویی؟ _آره، خودمم در رو باز کن. آرام در راباز کرد و وقتی زهره داخل شد سریع در را بست. _اِه زود باش دیگه دختر. می‌خوای کسی منو ببینه؟! حالام سر وصدا نکن تا مامانت اینا بیدار نشن. _باشه، ولی چی شده زهره؟ _هیچی کارت دارم. می‌خوام کسی چیزی نفهمه. بی سروصدا بیا این ور پشت پنجره نباشیم. _زهره منو ترسوندی! چی شده؟ _هیس می‌گم بیا دیگه... 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490