سعی می‌کرد ظاهرش را آرام نشان دهد. از فکر این‌که کسی متوجه بی‌قراریش شود، به خودش می‌لرزید. ولی زهره چقدر راحت درباره‌ی احساسش صحبت می‌کرد و چقدر راحت از عشق سخن می‌گفت. دوباره زهره با آرنج به دستش زد و گفت: _چته دختر؟ کجایی؟! _هیچی زهره، دارم به حرف‌های تو فکر می‌کنم. _چی می‌گی بابا! حرف‌های من فکر کردن داره؟ _نه، آخه زهره برام جالبه تو چقدر راحت هر چی می‌خوای می‌گی! _خوب دروغ که نمی‌گم. اصلا تو خودت تا حالا عاشق شدی؟ _چی؟ من؟ چه حرفایی می‌زنی زهره؟! و بعد بلافاصله حرف رو عوض کرد. خیلی دلش می‌خواست راجع به فرهاد سؤال کند. شاید الان موقعیت خوبی بود... _راستی زهره، این همه بقالی و مغازه. تو چرا می‌ری از مغازه‌ی آقای سلامی خرید می‌کنی؟ _حالا وسط حرف‌های مهم من این چه سؤالیه؟ _هیچی فقط کنجکاو شدم _خوب آقای سلامی از آشناهای ماست و یه عمریه با هم، تو یک محله زندگی می‌کنیم. بعدش هم جنس‌های کوپنی رو آقای سلامی میاره. دیگه ما هم نقد و اقساط ازش خرید می‌کنیم. _آهان! حالا باید دل رو به دریا می‌زد و راجع به فرهاد می‌پرسید، ولی خیلی سخت بود. "چطوری بپرسم که مشکوک نشه؟ وای خدایا! هوامو داشته باش رسوا نشم". _آهان! پس شما خیلی وقته توی این محله هستید؟ _بله من توی همین محله به دنیا اومدم. _زهره، آقای سلامی چند تا بچه داره؟ _برای چی می‌پرسی؟ _هیچی، همین‌جوری. _یه پسر داره که ازدواج کرده و برای زندگی رفته تهران. یه دختر داره که اون هم ازدواج کرده و شهرستانه. پرویز و فرهاد هم که مجردند. البته پرویز هم فعلا تهرانه و فرهاد هم که از داداشم کوچک‌تره، فعلا دیپلم گرفته و کمک پدرشه. فکر کنم به زودی باید بره سربازی. _فکر کردم شاید دخترِ هم سنِ توأم داشته باشند. _نه بابا ندارن. فرشته ببین نذاشتی حرفم رو بزنم. _وا! مگه چیز دیگه‌ای هم مونده؟ _آره دیگه، اصل کاری رو نذاشتی بگم. تا مامانت و فریبا نیومدن، بذار حرفم رو بزنم. _خب بگو ببینم؟! _چه جوری بگم؟ فرشته تو باید کمکم کنی. باید برام یه کاری کنی. قول می‌دی به کسی نگی؟ _خب چی رو؟ باید بدونم چیه تا قول بدم! _نه دیگه، اول قول بده. _باشه، قول می دم... و بعد زهره آرام سرش را به اطراف چرخاند تا مطمئن شود کسی آنجا نیست. آرام دستش را در جیب لباسش کرد و چیزی را بیرون آورد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490