سریع پتو روی فرشته انداخت و رفت تا برایش دارو و جوشانده بیاورد. با داروها و جوشانده‌ی مامان، حال فرشته بهتر شده بود، ولی هنوز تب و سرگیجه داشت. پتو را دورِ خودش پیچیده بود و عرق می‌ریخت. ولی هنوز تنش می‌لرزید و در اتاقش بود، که مامان وارد اتاق شد. _فرشته مادر بهتری؟ _ممنون بهترم. _خانم رسولی و فاطمه اومدن. می‌تونی بیای بیرون؟ دوباره یادِ دیشب افتاد و انگشتر. "ای وای، حالا چه کار کنم"؟ _باشه مامان میام تمامِ توانش را جمع کرد ولی نتوانست از جایش بلند شود و دوباره در رختخواب ماند. این بار صدای فاطمه آمد. _ای وای فرشته جان این چه حالیه؟ تو که دیشب خوب بودی! ای وای تنت چقدر داغه! _سلام فاطمه جان چیزی نیست. _یعنی چی چیزی نیست؟ باید بریم درمانگاه. یاالله پاشو آماده شو! و از اتاق بیرون رفت. _مامان، فرشته اصلا حالش خوب نیست. تبش خیلی بالاست، باید ببریمش درمانگاه. _ای وای! خدا مرگم بده چی شده بچه‌ام؟ فاطمه سریع برو خونه به علی بگو ماشین رو بیاره، زود باش دخترم. مامان گفت: _نه حاج خانم، تو رو خدا زحمت نکشید. عصری باباش میاد می‌بریمش. الآن بهش دارو دادم. خدا رو شکر بهتره. _ای بابا، الآن وقتِ تعارف نیست که. کاش صبح زودتر می‌گفتید. علی امروز شیفتِ عصر می‌ره شرکت، خونه است الان. و خودش بالای سرِ فرشته رفت. _اِی وای چقدر این بچه تب داره؟! _سلام، چیزی نیست خانم رسولی بهترم. دارو خوردم تا شب خوب می‌شم. _یعنی چی؟ دیگه با این وضعت هم تعارف می‌کنی؟ دیگه تو دخترِ خودمی، مگه می‌شه تو رو تو این وضع رها کنم؟ الآن علی و فاطمه میان، پاشو تو رو خدا آماده شو بریم درمانگاه. با آمدنِ فاطمه، مامان هم آماده شد و به کمکِ فاطمه، فرشته را بلند کردند و بیرون بردند. علی در ماشین منتظر بود. با دیدنِ حال و روزِ فرشته سریع از ماشین پیاده شد و درِ عقب را باز کرد. _سلام! ای وای این چه وضعیه؟ چرا زودتر نگفتید که بیام بریم درمانگاه؟ _سلام پسرم. آخه راضی به زحمت نبودیم. _حاج خانم شما رحمتید. سریع پشتِ فرمون نشست و حرکت کرد. با زحمت چشم‌هایش راباز کرد و با زحمت آب گلویش راقورت داد. هنوز تب داشت و می‌لرزید. نگاهی به اطرافش کرد. مادرش با دیدنِ چشم‌های بازِ فرشته خوشحال شد. _دخترم بهتری؟ _بله ممنون بهترم. _خدارو شکر. سِرمت هم تمام شده الآن میرم پرستار رو صدا می‌کنم بیاد سِرم رو بکشه. از اتاق خارج شد و پشتِ سرش علی به اتاق آمد. فرشته سربه‌زیر انداخت و سلام کرد. _سلام خوبی؟ بهتر شدی؟ فرشته با زحمت توانست جواب دهد. _ممنونم خوبم. _فرشته تو چِت شده؟ دیشب احساس کردم حالت خوب نیست، خیلی نگرانت بودم تا صبح نتونستم بخوابم. صبح به مامان گفتم با یه بهونه‌ای بیاد حالت رو بپرسه. فرشته به خدا من طاقتِ ناراحتیت رو ندارم. تو رو خدا مواظب خودت باش. فرشته سربه‌زیر و با تعجب گوش می‌کرد! تا حالا با هیچ نامحرمی این‌طوری صحبت نکرده بود و تا حالا چنین حرفایی نشنیده بود. هیچ کس این‌طوری به او ابراز علاقه نکرده بود، چون به کسی اجازه نداده بود که این‌طوری صحبت کند. حتی امیر! ولی الآن علی به عنوانِ نامزدش به خودش اجازه می‌داد که راحت ابرازِ علاقه کند. هر چه علی بیشتر می‌گفت، فرشته از عشقِ پنهانیش، ناامیدتر می‌شد. انگار باید تسلیم این سرنوشت می‌شد. _فرشته تو رو خدا خیلی مواظبِ خودت باش. کاش این یک ماه هر چه زودتر تموم بشه، تا خودم همیشه ازت مراقبت کنم. فکر کنم تا این یه ماه تموم بشه، من جون بِسر بشم. خیلی داره بهم سخت می‌گذره. بعد از سه سال که تونستم بهت برسم، باید یه ماه دیگه هم دوریت رو تحمل کنم. باور کن فرشته خیلی برام سخته... کاش می‌تونستم خودم ازت پرستاری کنم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490