نگاهی به فرهاد انداخت و بعد به فرشته... لبخندی زد و ادامه داد: من رو بگو که با شیرینی اومدم. گفتم دیگه همه حرفاتون تمام شده و یه شیرینی دورِ هم بخوریم. ولی مثلِ این‌که این داداش فرهاد ِما تا قیامت هم حرف بزنه، باز اصلِ مطلب می‌مونه. بشین خواهرم که کارت دارم. راستش من نمی‌دونم چی بهم گفتید و چی شنفتید، ولی طبقِ صحبت‌های بنده با این آقا فرهاد و البته مشورت با مامان و با اجازه‌ی خواهر گلم، من ازتون می‌خوام که اجازه بدید یک صیغه‌ی محرمیت بینتون بخونم. همین ختمِ کلام. آخیش راحت شدم... تا چند روزِ دیگه هم که داداش آقا فرهاد میاد. قبل از رفتنشون به تهران، عقد محضری رو انجام بدیم. چطوره؟ چی می‌گی خواهر؟ فرشته که گونه‌هاش سرخ شده بود و سر به زیر انداخته بود، چیزی نگفت. _خواهر گلم رفتی گل بچینی؟ به خدا من به جای آقا فرهاد خسته شدم. بنده خدا انقدر اومد و رفت، تا این بلا سرش اومد. بچه‌ها هم که از خداشونه. نگرانشون نباش. خودم حسابی باهاشون صحبت کردم. مامان هم که فکر کنم فرهاد رو از من بیشتر دوست داره. منم که برادر بزرگتر هستم .فرهاد را مثلِ برادر می‌دونم. خیالم ازش راحته. دیگه رضایت بده. باز صدایی از فرشته شنیده نشد. _فکر کنم این دفعه رفتی گلاب بیاری. _اِه داداش... _داداش به قربونت خواهر جان. اصلا می دونی چیه؟ سکوت نشانه‌ی رضایته. خدا رو شکر که راضی هستی. پس با اجازه‌ی هر دوتاتون من صیغه‌ی محرمیت رو می‌خونم. ان‌شاءالله که مبارک باشه و به پای هم خوش‌بخت بشید. و بالاخره فرزاد صیغه‌ی محرمیت رو خوند. بعد از سال‌ها عشق و انتظار، سال‌ها عشقِ پنهانی که الآن فقط خودشون دوتا از اون خبر داشتن، به هم محرم شدن. _مبارکتون باشه خوش‌بخت بشید و پیشانی هر دو رو بوسید. _دیگه فرهاد جان جونِ تو و جونِ خواهرِ دردانه من. خودت می‌دونی که چقدر برام عزیزه. حواست بهش باشه _چشم داداش. ممنونم که من رو قابل دونستی. تمام سعیم رو برای خوش‌بختیش انجام میدم. قول میدم. فقط با اجازه‌ی شما، بیزحمت اون امانتی رو بهم بده که تقدیمش کنم. _راستی یادم رفته بود. بفرما... از جیبش جعبه‌ی زیبا و کوچکی رو در آورد و به فرهاد داد و گفت: _اینجاهاش دیگه به من مربوط نیست. من با اجازه میرم. کمپوت و شیرینیم رو کنارِ گلای باغچه بخورم. شما هم یه لطفی به خودتون بکنید. این کمپوت و شیرینی‌ها رو بخورید. به خدا فشارتون افتاد از بس باهم حرف زدید. با اجازه. از اتاق بیرون رفت. _فرشته خانم اجازه می‌دید این انگشتر رو دستتون کنم؟ فرشته سر به زیر و آرام نزدیک شد. آرام دستش رو نزدیک برد و روی تخت گذاشت. فرهاد انگشتر رو در انگشتش کرد. _مبارکتون باشه. فرشته نگاهی به انگشتر کرد و سرش رو بالا آورد. _ممنونم خیلی قشنگه. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490