۱۳) با شنیدنِ صدای زنگ کلاس، اشک‌هایمان را پاک کردیم و به طرفِ کلاسِ راه افتادیم. حوصله سر و صدا و همهمه بچه‌ها را نداشتم. ریحانه دستم را محکم گرفت و نگاهم کرد: -خدا رو شکر که به خیر گذشت ولی دیگه هیچ‌وقت تکرارش نکن. امروز هم بعد از کلاس به مامانت زنگ میزنم که بیای خونمون. باهات کار دارم. بی‌ هیچ حرفی سرم را پایین انداختم. کنارِ او دلم کمی آرام می‌گرفت. از درس‌های آن‌ روز چیزی نفهمیدم. زنگِ آخر را که زدند، سریع از در مدرسه بیرون آمدیم. باز مهتاب را دیدم که با صدای بلند برای اطرافیانش، چرت و پرت می‌گفت. با آن هیکل بزرگ و موهای بیرون زده از مقنعه، بیشتر شبیه پسرها بود. مخصوصا که طرزِ صحبت کردنش اصلا لطیف و دخترانه نبود. اکیپ مسخره‌اش هم، دست کمی از خودش نداشت. با حرص نگاهش کردم که ریحانه دستم را کشید. نگاهی به چثه نحیفِ خودم انداختم. با خودم گفتم "اگر با او دعوا کنم، حتما کتک مفصلی می‌خورم." آهی کشیدم و مظلومانه به چهره نگران ریحانه نگاه کردم. سری تکان داد. - بیا بریم. به باجه تلفن که رسیدیم، شماره خانه ما را گرفت و به مادرم گفت برای جبران درس‌ها مرا با خود به خانه‌شان می‌برد. مادر اجازه داد و به سمت خانه آن‌ها رفتیم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490