۲۴) صدای بلند مادر مرا به خود آورد: - حداقل زنگ بزن به محبوبه بیاد، به دادم برسه. گوشی تلفن را به دستش دادم و برایش ظرفی سوپ آوردم. با آمدن محبوبه خانم مادر کمی آرام‌ گرفت. حضورش برای دردهای مادر، مثل آب روی آتش بود. سینی چای را که زمین گذاشتم، به اتاقم پناه بردم. صدای موسیقی که از اتاق سینا می‌آمد، روی اعصابم بود. صدای خنده‌های بلندِ محبوبه و مادرم، آزار دهنده بود. دست‌هایم را روی گوش‌هایم گذاشتم و سرم را زیر پتو بردم. گوشی را روشن کردم. با دیدنِ پیامک پرهام، چشم‌هایم گرد شد. لبخندی مهمان لب‌هایم شد و سریع پیامک را باز کردم. برایم شارژ فرستاده بود. با خوشحالی بسته اینترنت گرفتم. چرخ زدن در تلگرام و اینستاگرام حالم را کمی خوب می‌کرد. بی‌هدف کانال‌ها و گروه‌ها را زیر و رو کردم. بالاخره از پرهام پیام رسید. با خوشحالی باز کردم و شروع کردم به چت کردن. بعد از مدتی بی‌خبری‌، یاد من افتاده بود اما خیلی سرد پیام می‌داد. با آن حالم سیر تا پیاز این چند روز را برایش گفتم. تنها چیزی که مهم بود، داشتنِ بسته اینترنت بود و یک دوست که گوش شنوا داشته باشد؛ همین و بس. تمام دلخوری‌هایم را فراموش کردم‌. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490