۱۸۸) با اطمینان گوشی ام را روشن کردم و شماره خانم محمدی را گرفتم. با اولین بوق، جواب داد و صمیمانه احوالپرسی کرد. نفس عمیقی کشیدم و سراغ مرضیه خانم را گرفتم. بدون کنجکاوی کردن گوشی را به مادرش داد. با صدای آرامش بخشش، تردید از دلم رخت بر بست. از او خواهش کردم با مادرم صحبت کند. با خوشحالی پذیرفت. می دانستم که فقط اوست که می تواند مادرم را آرام کند. گوشی را به آشپزخانه بردم، نگاهم در پذیرایی بین مهمان ها چرخید و لبخند به لب، گذشتم. پدر هنوز سینا را درآغوش داشت و با او صحبت می کرد. گوشی را به مادرم دادم. با تعجب نگاه کرد و گرفت. صدای مرضیه خانم مانند داروی آرامش بخش، راحت جانش شد. زیر کتری را روشن کردم و با خیال راحت، ظرف میوه را بیرون بردم. چشمم به نگاه نگران پدر افتاد. با لبخند، چشمانم را برایش باز و بسته کردم تا خیالش راحت باشد. بعد از تعارف میوه، ظرف را روی میز گذاشتم و کنار ساحل نشستم. با لبخند حالم را پرسید و مشغول تعارف و صحبت شدیم. چند لحظه ای نگذشته بود که مادر با ظرف کلوچه های دستپخت خودش از آشپزخانه بیرون آمد. با لبخند، خوش آمد گفت و به همه تعارف کرد. نگاهم به لبخند رضایت پدر افتاد. از خوشحالی، مانند پرنده ای تازه پرواز آموخته، از جا پریدم: -من برم چای بیارم، با این کلوچه های خوشمزه می چسبه. چشمکی برای پدر زدم و لبخندی به مادر، که با اصرار رویا خانم کنارش نشست. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490