۲۱۶) -تینا چیزی شده؟ نتوانستم سکوت کنم. بغضم ترکید و همه چیز را برایش تعریف کردم. در آغوشم کشید و پیشانی ام را بوسید: -نترس، درست می شه. -چطوری؟ اونا منم مثل مهتاب می کشند. پرهام، رهام نمی کنه. هر جا باشم بالاخره پیدام می کنه. -تینا جان، اون نمی دونه که تو لوش دادی. انقدر پرونده اشون قطور بود که نیاز نشد تو بیای دادگاه و شهادت بدی. از دایی رضا هم خواستم، هیچ جا حتی توی پرونده هم اسمی از تو برده نشه. خیالت راحت باشه. -ولی اون زرنگه. حتما فهمیده. وگرنه چه کار من داره؟ دوباره زیر گریه زدم: -پس مهتاب چی؟ اون داره عذاب می کشه. منم مقصرم. -آخه تو چه تقصیری داری؟ خودش اون راه رو انتخاب کرد. هیچ کدوم ما نمی خواستیم، این سرنوشت رو داشته باشه. ولی متاسفانه از دست ما کاری بر نمی اومد. -ولی من شنیدم که گریه می کرد. -تینا جان، تا اتفاقی نیفتاده، ما می تونیم تلاش کنیم تا جلوی اونو بگیریم. ولی وقتی اتفاقی افتاد دیگه ما نمی تونیم کاری کنیم. این رو بارها و بارها ،توی تاریخ و زندگی ائمه می شه دید. می دونی چیه؟ بیقراری و بیتابی تو، هم به همین دلیله، چون واقعیات را نمی پذیری. اتومبیل را روشن کرد و راه افتاد. ادامه داد: -امروز حتما، در این باره باید صحبت کنیم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490