۲۲۱)
#تینا
#قسمت_۲۲۱
غیر قابل تصورم بود که پرهام تا این اندازه پست باشد. عکس هایی از خودم و خودش، در کافی شاپ، گرفته شده بود. لحظه ای که در حال لبخند زدن به او بودم. لحظه ای که دستش را نزدیک صورتم آورده بود. لحظه ای که اسکناس هایش را به دستم می داد. و عکس هایی از صفحه تلگرام، که پیام های عاشقانه ام را نمایش می داد.
نمی دانستم، از شرم باید بمیرم یا آب شوم و زیر زمین بروم.
روی تمام عکس ها با ماژیک نوشته بود.
"از دست من نمی تونی فرار کنی، بهت گفتم بیا، باید بیایی."
عکس آخر، عکس بدن بی جان مهتاب بود. که رویش نوشته بود.
"یادت نره"
اشک از چشمانم راه افتاد، با التماس به خانم محمدی نگاه کردم.
با دیدن حالم، عکس ها را در پاکت برگرداند. دستم را گرفت:
-آرام باش. اینها چیزی رو ثابت نمی کنه.
بقیه ساکت بودند و چیزی نمی گفتند.
اشاره کرد که به اتاق برویم. ریحانه هم به دنبالم آمد.
نشستم و با ناباوری به نامردی پرهام لعنت فرستادم.
ریحانه کنارم نشست و دستهایش را روی دستانم گذاشت:
-نگران نباش. من در جریان همه چیز هستم. حمایتت می کنم.
خانم محمدی بیرون رفت. با لیوانی شربت برگشت. لیوان را دستم داد:
-شربتت رو بخور. یه کم استراحت کن. نگران چیزی هم نباش.
سری تکان دادم و او بیرون رفت.
نمی دانستم چه سرنوشتی منتظرم بود.
لیوان را که زمین گذاشتم، به آغوش ریحانه پناه بردم. نوازشم کرد و آرام اشک ریختم:
-تو گفتی توبه کنی خدا می بخشه، تموم می شه.
چرا پس تموم نمی شه. من که توبه کردم. تا کِی، باید تاوان پس بدم. خسته شدم. دیگه نمی خوام زنده بمونم.
-چه حرفیه می زنی دختر؟ همه چیز درست می شه. خدا رو شکر، خانم محمدی و دایی رضا هستند. حتما کمک می کنند.
با ناامیدی، به حرف هایش گوش دادم؛ ولی در دلم آشوبی بود که آرامش را از من ربوده بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490