۲۲۲)
#تینا
#قسمت_۲۲۲
لحظاتی در سکوت اشک ریختم. خانم محمدی برگشت و کنارم نشست. لبخند زد:
-خیالت راحت، دایی رضا می گه اینا اصلا چیزی رو ثابت نمی کنه. فقط می خواد مجبورت کنه که بری پیشش. شاید یه نقشه ای داره. یا نمی دونم، چیزی را می خواد بگه. دایی رضا می گه، اصلا اهمیت ندید. همین روزها دوباره دادگاهی داره و باید برگرده زندان. حتما سال ها باید توی زندان بمونه.
نفس عمیقی کشیدم:
-ولی من ازش می ترسم. اون آدم خطرناکیه. دیدید که چه بلایی سر مهتاب آوردند. حتما حالا نوبت منه.
-نترس عزیزم. نمی تونه کاری کنه. ما کنارت هستیم. تازه الان تهدید کردن، هم به جرم هاش اضافه شده.
با آمدن مرضیه خانم، ساکت شدم. لبخند زد:
-دخترای خوشگلم، ناهار آماده است. لطفا بیایید. دایی رضا هم عجله داره.
خانم محمدی از جا پرید:
-واقعا، به این زودی می خوان برن؟
مرضیه خانم خبیثانه لبخندی زد:
-بله عزیزم، می خوان برن.
خانم محمدی ببخشیدی گفت و از اتاق بیرون رفت. خنده مادرش نظرمان را جلب کرد که گفت:
-فاطمه جان ما داستان ها داره که ان شاءالله سر فرصت براتون می گم. الان بفرمایید غذا سرد می شه.
با دیدن سفره ساده ای که با چند پیاله ماست و نعناع و چند تکه نان، و البته دمپختک، خوشرنگ و عطری، پر شده بود، تعجب کردم. پیاله های ترشی که دست خانم محمدی بود، زینت بخش سفره شد. چقدر ساده، ولی دلچسب و دوست داشتنی بود. احساس کردم که مدت هاست چیزی نخوردم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490