۲۳۰)
#تینا
#قسمت_۲۳۰
بالاخره بعد از شام، قرار شد دخترها در اتاقِ خانم محمدی، دور هم بخوابیم.
تشک های تک نفره، با ملافه های سفید و تمیز، در اتاق کوچکش، کنار هم قرار گرفت.
خانم محمدی سجاده ها و چادر نمازها را در پذیرایی گذاشت. تاکید کرد که حتما مرضیه خانم برای نماز صبح بیدارمان کند.
مرضیه خانم عذر خواهی کرد و شب بخیر گفت.
و اضافه کرد که، عادت به زود خوابیدن و زود بیدار شدن دارد.
به اتاقش رفت و در را بست تا ما راحت باشیم.
هر چند محفل دخترانه مان گرم بود و بگو بخند داشتیم؛ اما دل تو دلم نبود تا از سِر خانم محمدی سر در بیارم. ساحل گوشی به دست مشغول پیان دادن شد و رو به من گفت:
-تینا، بابا سلام می رسونه. داره مرتب سفارشت رو می کنه. هر چی می گم حواسم هست، ولی باز هم سفارش می کنه.
تلخندی زدم، یعنی نگران من شده؟
ریحانه زود گفت:
-من می دونم چرا نگرانشه. آخه این خانم تا حالا نشده که شب از خونه دور باشه. نگران دختر کوچولوشون شدند.
سرم را زیر انداختم و آهسته آهی کشیدم. یعنی اگر گوشی همراهم بود، به منم پیام می داد؟ یا فقط با ساحل راحت و صمیمی است؟
ساحل که حالم را دید گفت:
-حسودیم می شه به خواهر کوچیکه، اینقدر هوا خواه داره، تازه مامانم بیشتر از من دوستش داره.
لبخند مصنوعی ام از چشمش دور نماند. سرم را به سمت خودش کشید و گونه ام را بوسید.
آرام کنار گوشم گفت:
-دارم راست می گم. عزیزم.
خانم محمدی لخندی زد:
-واقعا که نمی فهمم، شما ها با این همه علاقه، چطور از هم دور بودید؟
ساحل آهی کشید:
-راستش ما دور نبودیم. فقط شرایط جور نبود.
سرش را پایین انداخت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490